جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

من الان بالای سرم شاخه های گوزن و حس می کنم....یه جور حس گوزنیت ..
والا....تنها حرکت مثبت من تو این دوره زمونه...کلاس زبانمه...که اونم این ترم...مستمع آزادم...
وقتی میرسم اونقد فکرام خسته است که ترجیح میدم..فقط بشنوم...اخیرا هم تمرین حل نمی کنم...از روی بچه ها می نویسم...بعد خب واسه همین دستمو موقع خوندن تمرین بالا نمی برم....نگاهمو می دزدم...که یهو ازم نپرسه...و واقعا یه جورایی از خودم نا امید....بودم.. اما اوصلا قبل هر درس چند تا سوال در مورد درس هست...که باید نظر بدی..توی این نظرا..شرکت می کردم...چون نیاز به خوندن از قبل نبود...این تنها فعالیت من بود....تا اینکه جلسه قبل سر کلاس ..به طرز غیر معمولی خانومون تصمیم گرفت در مورد همه بچه ها حرف بزنه....و اسم منو جزو کسایی اورد که از فعالیت های کلاسی شون راضی بود...من بهت زده شده بودم...باورم نمی شد....شایدام حس کرده بود که نیاز به تشویق دارم...نمی دونم...ولی خیلی خوشحالم کرد...یه خوشحالی خالص بود..


یه خواب عجیب دیدم....
توصیف اش سخته....
میدون اصلی نزدیک خون ما در حال بازسازی و و یه جورایی شبیه میدنه جنگه....
من خواب دیدم میدون یه سمتش درست شده...
وسمتی که درست شده بود...یه نمایی از پرنده بود..تو خواب من فکر میکردم سیمرغه...
یه پرنده سبز بزرگ...بعد یه سری ستون های که کنده کاری شبیه تنه درخت داشت...
طبق معمول تو خواب داشتم عکس می گرفتم.... میدونه تبدیل شده بود به پر از کارای هنری دستی مثل موزه ها...

میگن..اوصلا آدم توی خواباش چیزای می بینه که دلش می خواد..چیزایی که فکرشو راحت می کنه...

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

سبکم......سبک.....
آبی...راه راه...قرمز...نخودی خط دار....اخموی ساکت....چیزی و عوض نکرده...
.....سبکم...سبک...