یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۰

چقد هوا سرد شده....

امروز عصر که رسیدم خونه...دیدم..هوا سرده...حس هیچ کاری ام نداشتم...

سردمم بود...

پایین تختمون شوفاژ با فاصله کمی قرار داره...

من یه وقتایی که سردم میشه..پتو رو می ندازم روی شوفاژ و واسه خودم..یه مینی کرسی درست می کنم.خلاصه...رفتم زیر کرسی خودم...اما دیدم...هیچ کاری نکردم......
. این کارم یه تنبلی بی فایده است..

یه مدتی هم هست...باز شروع کردم به نرمش..عصرگاهی...خیلی تو رفع خستگی..کمک بهم می ده...

خلاصه...درحالی که شدیدا سردم بود.. خودمو قانع کردم...که باید نرمش کنم.اومدم سراغ آهنگ و یه ربعی نرمش کردم..یواش یواش بدنم گرم شد..

الانم دیگه سردم..نیست....

کالری هام خواهشا بسوزید..چیه جمع شدید..تو شکمم و پهلوهام

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

تصمیم گرفتم کتلت درست کنم...
مواد و اماده کردم...اما نمیدونم چرا...شده بود عین گل چسبناک از
دست جدا نمی شد...!...بهش مجددا آرد نخودچی اضافه کردم..اما فرقی نکرد....پیش خودم فکر کردم..شاید سیب زمینی خامش کمه...یه سیب زمینی خام توش رنده کردم.....هیچ فرقی نکرد...یه گالن..آرد نخودچی ریختم...اما...دریغ...
دیگه داشتم نا امید می شدم...که یهو متوجه شدم..تخم مرغ نزدم...!..یعنی در این حد....حواسمه جمعه...

چه بارونی خوبی اومد.....یه بارون رگباری ...یه عالمه برگ ریخته..کف خیابونای خیس...
یعنی دلم فقط می خواست...هوا روشن بود...کسی نبود..می رفتم...می دویدم...

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۰

من نتونستم مسابقه آکادمی گوگوش و کامل ببینم...

چند تا قسمت آخر و دیدم...

دیشب ماهان...یه حرف جالبی زد..

گفت...اول از مامان و بابام..ممنون ام که من و توی این دنیا اوردن...
بعد از زندگی ممنونم..که چیزای مختلفی به من یاد داد...

البته...جمله هاش...دقیق یادم نیست..یه چیزی توی همین مایه ها بود

بعدم گفت...من دلم برای آدم..فقیر..تنها...که زندگی خوبی ندارن..می سوزه..
امیدوارم...دلم می خواد.. با این راهی که در پیش گرفتم...بتونم یه جوری بهشون کمک کنم...

...

راستش خوشم اومد...چه مثبت بود...

من فقط یه دوتا اجرا ازش دیده بودم..فکر می کردم..
جقد لوسه....اما کلا نظرم عوض شد...

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

امروز نمی دونم چرا اینقد گرمم بود..
سر کار هم..توی سالنی که می شینیم...هوا جریان نداره
هی من پنجره رو باز می کردم..یکی می اومد می بست....

موقع برگشت تو ماشین..بخاری ماشین روشن بود..بعضی ها سردشون بود...
...
اومدم خونه...شوفاژو ها رو بستم...


دیروز رفتم...دکتر زنان...

واسه قرص هایی که قبلا داده بود...

باز هم اون سوال فلسفی همیشگی...

آدم بچه داشته باشه یا نداشته باشه ؟

برخلاف همیشه...که بین احساس مو ..عقلم.....نمی دونم طرف کدومو بگیرم...

اینبار...دو تا فکر متفاوت..از سمت...عقلم...می آد توی سرم...

یه منطقی توی سرم می گه

واقعا با این اوضاع ...یه بچه..طفلکی...چه گناهی کرده بیاد توی این دنیا

؟؟چرا...باید این شرایط و تحمل کنه ؟؟
...از اون طرف

اون یکی عقلم می گه...

از کجا معلوم 10 سال دیگه هم همین جوری فکر کنی ؟..
..

.... فکرای الانت با 20 سالگیت فرق داره
یه سری تفکرات ایده آلی داری...
...ده سال دیگه...دیگه کاری نمیشه کرد..

....
این گفتگو...مدت هاست توی سرم جریان داره....

نمی دونم چی درسته یا غلطه...

از نظر بعضی ها..فکراولی حرف منطقیه...
بعضی ها هم واسه...اولی جواب قانع کننده ای ندارن...ولی میگن...
چند سال که بگذزه اینجوری فکر نمی کنی...

نمی دونم...

من ام مثل همیشه..این فکر و می ندازم...ته صف...سرم...
به امید روزی که همه بچه های ایران...هم آزادی داشته باشن...
هم...هوای تمیز واسه نفس کشیدن...
هم محیط سالم واسه زندگی کردن...
و خیلی چیز های دیگه ای که می تونه...
یه زندگی یه آدم و شاد و موفق بکنه

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۰

تو آیینه رو نگاه می کنم...

موهای دور شقیقه ام..سفید شده...
چقد زیاد...

پارسال بعد اون مریضی...یهو کلی از موهام سفید شد...
چه زود...
به دختر عموم فکر می کنم...
پسر عموم...اوناهم زود موهاشون سفید شد..
ارثیه؟...شاید..
اما هر چی بود..
مریضی پارسال یهو کلی موهامو رو سفید کرد..

دلم موهای مشکی خودمو می خواد..
نه رنگ..نه هایلایت...

موهای خودم....

به دوستم زنگ می زنم....
دوست راهنمایی ام..یه دوست وفادار...
که همیشه..به یادمه بوده..
ومن بی معرفت بودم...

سارا.......اون تجربی بود من ریاضی...
..اما زنگ تفریح ها با هم بودیم..خونه هامون چند تا خیابون فاصله داشت...
وضع مالی سارا بهتر بود...و از ما مذهبی تر بودن...
...سارا بعد پیش دانشگاهی ازدواج کرد...بعد ازدواج...رفت رشته انسانی امتحان داد..
روانشناسی فکر کنم...خوند...
بعد سریع بچه دار شد..یه پسر که الان کلاس دومه...
بعد لیسانس..رفت فوق خوند...
حالا جدیدا..یه جایی می ره..کارآموزی مشاوره....

..گاهی فکر می کنم...
سارا کار درست کرد...
من الان...30 سالمه...نه کار دلخواهمو دارم..نه پس انداز دارم...
نه بچه دارم...
نه ادامه تحصیل دادم...
من بهایی زیادی دادم...
.این چند ساله..
تغییر خاصی نداشتم..
تو زندگی ام.....

به غیر از همسرم

که شاید اگه زندگی ام طور دیگه ای بود..
همدیگر رو انتخاب نمی کردیم..
نمی دونم...

...می دونم آدم نباید خودشو مقایسه کنه...
یه بار سارا بین حرفاش می گفت...گاهی فکر می کنه..خیلی زود بچه دار شده..
و خیلی برای خودش نبوده

نمی دونم...
شاید هیچ کدوم اینها...به اندازه..
حس خوده آدم...نسبت به خودش مهم نباشه...

دلم یکی و می خواد...
که باهاش درد ودل کنم..
هر چند که اهل درد ودل نیستم...
اما کسی و می خوام..
که بتونه..به لایه ای درونی ام راه پیدا کنه
اعتمادمو جلب کنه...
و من نگران این نباشم
که فردا که دیدمش..
چیزی به روم بیاره...

مریم
پاییز 90