یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

امروز نمی دونم چرا اینقد گرمم بود..
سر کار هم..توی سالنی که می شینیم...هوا جریان نداره
هی من پنجره رو باز می کردم..یکی می اومد می بست....

موقع برگشت تو ماشین..بخاری ماشین روشن بود..بعضی ها سردشون بود...
...
اومدم خونه...شوفاژو ها رو بستم...


دیروز رفتم...دکتر زنان...

واسه قرص هایی که قبلا داده بود...

باز هم اون سوال فلسفی همیشگی...

آدم بچه داشته باشه یا نداشته باشه ؟

برخلاف همیشه...که بین احساس مو ..عقلم.....نمی دونم طرف کدومو بگیرم...

اینبار...دو تا فکر متفاوت..از سمت...عقلم...می آد توی سرم...

یه منطقی توی سرم می گه

واقعا با این اوضاع ...یه بچه..طفلکی...چه گناهی کرده بیاد توی این دنیا

؟؟چرا...باید این شرایط و تحمل کنه ؟؟
...از اون طرف

اون یکی عقلم می گه...

از کجا معلوم 10 سال دیگه هم همین جوری فکر کنی ؟..
..

.... فکرای الانت با 20 سالگیت فرق داره
یه سری تفکرات ایده آلی داری...
...ده سال دیگه...دیگه کاری نمیشه کرد..

....
این گفتگو...مدت هاست توی سرم جریان داره....

نمی دونم چی درسته یا غلطه...

از نظر بعضی ها..فکراولی حرف منطقیه...
بعضی ها هم واسه...اولی جواب قانع کننده ای ندارن...ولی میگن...
چند سال که بگذزه اینجوری فکر نمی کنی...

نمی دونم...

من ام مثل همیشه..این فکر و می ندازم...ته صف...سرم...
به امید روزی که همه بچه های ایران...هم آزادی داشته باشن...
هم...هوای تمیز واسه نفس کشیدن...
هم محیط سالم واسه زندگی کردن...
و خیلی چیز های دیگه ای که می تونه...
یه زندگی یه آدم و شاد و موفق بکنه

هیچ نظری موجود نیست: