یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

چند روز پیش یه حرکت ورزشی کردم...و کتف و گردن یه سمتم گرفت...بد فرم...طوری که شب از درد بیدار شدم...نه می تونستم بلند شم..نه بچرخم..نفس ام بالا نمی اومد...پاهام تکون نمی خورد...اشک بی اختیار..گلوله گلوله می ریخت....بعد اینکه بلند شدم..نه می تونستم بشینم..نه بخوام...نزدیک دو ساعت نصفه شبی خونه رو متر کردم...تا اینکه توی یه حالته نصفه نشسته و کج...خوابیدم...درد بدی بود..دو روز حسابی حالمو جا اورد..و بعد یه هفته...یواش یواش رفت..الان هنوز هم...جاش یه جور خاصی درد می کنه...
من همین دور وبرام..اما واقعیتش...یه سری موضاعات پیش اومد...کم رنگ شدم...یکی اش اینه که تکرار شدیدی و حس می کردم و می کنم...و هی می نوشتم و هی پاک می کردم...پیش خودم می گفتم که چی بیام هی غر بزنم...
اما باز گفتم بیام بنویسم...که یادم نره..توی مرز 30 سالگی نمی دونم چی از زندگی ام می خوام..و این خره روح و روان امه...
ناامیدم..با افسردگی کل کل می کنم...و حال و حوصله ندارم.....


خورشید ویاسمن جون..ممنون که یادم بودید..ببخشید..
دسترسی به اینترنت ام خیلی درست و درمون نیست...
به
امید
شادی
چند روز پیش یه حرکت ورزشی کردم...و کتف و گردن یه سمتم گرفت...بد فرم...طوری که شب از درد بیدار شدم...نه می تونستم بلند شم..نه بچرخم..نفس ام بالا نمی اومد...پاهام تکون نمی خورد...اشک بی اختیار..گلوله گلوله می ریخت....بعد اینکه بلند شدم..نه می تونستم بشینم..نه بخوام...نزدیک دو ساعت نصفه شبی خونه رو متر کردم...تا اینکه توی یه حالته نصفه نشسته و کج...خوابیدم...درد بدی بود..دو روز حسابی حالمو جا اورد..و بعد یه هفته...یواش یواش رفت..الان هنوز هم...جاش یه جور خاصی درد می کنه...
من همین دور وبرام..اما واقعیتش...یه سری موضاعات پیش اومد...کم رنگ شدم...یکی اش اینه که تکرار شدیدی و حس می کردم و می کنم...و هی می نوشتم و هی پاک می کردم...پیش خودم می گفتم که چی بیام هی غر بزنم...
اما باز گفتم بیام بنویسم...که یادم نره..توی مرز 30 سالگی نمی دونم چی از زندگی ام می خوام..و این خره روح و روان امه...
ناامیدم..با افسردگی کل کل می کنم...و حال و حوصله ندارم.....


خورشید ویاسمن جون..ممنون که یادم بودید..ببخشید..
دسترسی به اینترنت ام خیلی درست و درمون نیست...
به
امید
شادی