خب اینجور که معلومه اینجا رو وارونه جونم و نوشا گلم می خونن
از همین جا براشون انرژی مثبت می فرستم ..
....
و اما این روزها
...
نزدیک خاله پری ام...هی خودم و باز بینی می کنم
...و هی دلخوری هامو بهش ربط می دم
همسر جان هم تشریف بردن ماموریت...
از اون ماموریت ها که با مدیرا می رن..راه به راه جلسه ان..
دیروز هر دفعه که بهش زنگ زدم...
یه جوری عجله داشت...من هم زود خداحافظی می کردم...
این وضعیت تا شب ادامه داشت...
از دستش دلخور شدم....
بیشتر واسه اینکه حس می کردم...
می خواد جلوی همکاراش زیاد با من صحبت نکنه...
البته من اون ور نبودم...این حسم بود..یا شایدم کار هورمون هام...نمی دونم
اما ازش دلخور شدم..
امروز صب هم مراتب ناخرسندی مو اعلام کردم....
و بهش گفتم دیگه بهت زنگ نمی زنم...
البته اون تلفن کرد...اما ته دلم دلگیر بودم....
البته الان که دارم اینو می نویسم...به نظرم..مسخره اومد..اما یه حس بود...
نمی دونم چرا..
اگه یه مردی...با همسرش خوب باشه به حرفش گوش کنه بهش می گن..زن زلیل...
حتی دوستای خودم...
وقتی می گم باید به همسر جان بگم...میگن..شوهر ذلیل...
نمی دونم چرا...یه همچین دید مسخره ای وجود داره
چرا اگه دو نفر بخوان با هم همدل باشن
ما ها بهشون برچسب می زنیم
البته من هیچ دلیلی ندارم که همکارای همسر ( چه اسم سقیلی)...بهش چیزی گفتن..
اما خب شاخکام..اینو حس می کرد...
چه می دونم..شایدم غاط خاله پریه...
اما واقعا دوست دارم..همه آدما به این سطح فکر برسن
که رابطه مثبت دوتا آدم بهش بار منفی ذلیل ندن...
دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰
دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۰
چند سال پیش در چنین روزی :)
...چند سال پیش..یه همچین روزی وبلاگ مو باز کردم
یه لحظه پرت شدم...تو مود اون موقع ها...اون موقع 20 سالم بود...
یه دنیای دیگه ای بودم...
الانم...نمی دونم...چقد فرق کردم...
اما فرق کردم...
اینجا فیلتره.....
گاهی کلی طول می کشه با فیلتر شکن باز کنم اینجا رو...
اما خب...من دوستش دارم
یه جایی مال خودمه...
فکرامو می ریزم بیرون...
نمی دونم بعدا چی میشه..
اما خوشحالم که اینجا رو دارم...
نمی دونم اصلا کسی اینجا رو می خونه یا نه...
اما دوست دارم اگه هرزگاهی به اینجا سر می زنین...
یه چیزی بنویسین..البته
من خودم..یه خواننده خاموشم وبلاگام..معمولا توی شرکت نمی تونم کامنت گذاشت...
خونه هم کامپیوتر مشترک و معمولا...نمیشه..
اما این بار دوست دارم بدونم...
اگه خاموشین یا روشن هستین..:)).یه چیزی بنوسین..دوستتون دارم
مریم 28 آذر 90
...چند سال پیش..یه همچین روزی وبلاگ مو باز کردم
یه لحظه پرت شدم...تو مود اون موقع ها...اون موقع 20 سالم بود...
یه دنیای دیگه ای بودم...
الانم...نمی دونم...چقد فرق کردم...
اما فرق کردم...
اینجا فیلتره.....
گاهی کلی طول می کشه با فیلتر شکن باز کنم اینجا رو...
اما خب...من دوستش دارم
یه جایی مال خودمه...
فکرامو می ریزم بیرون...
نمی دونم بعدا چی میشه..
اما خوشحالم که اینجا رو دارم...
نمی دونم اصلا کسی اینجا رو می خونه یا نه...
اما دوست دارم اگه هرزگاهی به اینجا سر می زنین...
یه چیزی بنویسین..البته
من خودم..یه خواننده خاموشم وبلاگام..معمولا توی شرکت نمی تونم کامنت گذاشت...
خونه هم کامپیوتر مشترک و معمولا...نمیشه..
اما این بار دوست دارم بدونم...
اگه خاموشین یا روشن هستین..:)).یه چیزی بنوسین..دوستتون دارم
مریم 28 آذر 90
یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰
من یه ایرادی که دارم...وخیلی دوست دارم..تمرین کنم..حلش کنم
اینکه توی تصمیم گیری ضعیفم...
یه الگوریتم مسخره توی سرم هست...که هر تصمیمی بگیرم...
می گه اون یکی کار بهتر بوده....
مسلما...توی هر تصمیمی یه سری چیز ها رو از دست می دی..و یه سری چیزها رو به دست می آری
اما خب...دیگه
اون لحظه که می خوام تصمیم بگریم...
همش دچار تردید می شم
از طرفی..قبل ازدواجم....چون بچه آخر بودم...
همیشه..یه نفر بود...که بهم می گفت چیکار کنم
....
اما بعد ازدواجم...همسر گرامی...کلا اصلا این مدلی نیست
یعنی همیشه...تصمیم هایی که مربوط به خودشه
تکلیفش با خودش مشخصه
واسه همین اصلا درکی از من نداره...
البته خب منطقی می گه
هر جا سر دو راهی می مونم...میگه این به خودت بستگی داره
خودت می دونی...
گاهی این کارش واسه من بی اهمیتی تعبیر میشه
اما از طرف اون ..احترام به نظر من
بعد جر و بحثمون میشه
چه می دونم والا..
حالا اگه برعکسش بود...لابد.باز می اومدم غر می زدم....
خدایا میشه بهم بگی چیکار کنم
خواهش می کنم
راه و بهم نشون بده
من نمی فهمم...چشمامو باز کن
من و از این تردید خلاص کن...
راستی خدایا واقعا ممنون ام بابت....این چند روزی خوبی که بهم دادی پر از حس خوب شدم...
مرسی بابت کلاس ها
بابت نگاه های مثبت
خیلی واسه روحیه ام خوب بود...
اینکه توی تصمیم گیری ضعیفم...
یه الگوریتم مسخره توی سرم هست...که هر تصمیمی بگیرم...
می گه اون یکی کار بهتر بوده....
مسلما...توی هر تصمیمی یه سری چیز ها رو از دست می دی..و یه سری چیزها رو به دست می آری
اما خب...دیگه
اون لحظه که می خوام تصمیم بگریم...
همش دچار تردید می شم
از طرفی..قبل ازدواجم....چون بچه آخر بودم...
همیشه..یه نفر بود...که بهم می گفت چیکار کنم
....
اما بعد ازدواجم...همسر گرامی...کلا اصلا این مدلی نیست
یعنی همیشه...تصمیم هایی که مربوط به خودشه
تکلیفش با خودش مشخصه
واسه همین اصلا درکی از من نداره...
البته خب منطقی می گه
هر جا سر دو راهی می مونم...میگه این به خودت بستگی داره
خودت می دونی...
گاهی این کارش واسه من بی اهمیتی تعبیر میشه
اما از طرف اون ..احترام به نظر من
بعد جر و بحثمون میشه
چه می دونم والا..
حالا اگه برعکسش بود...لابد.باز می اومدم غر می زدم....
خدایا میشه بهم بگی چیکار کنم
خواهش می کنم
راه و بهم نشون بده
من نمی فهمم...چشمامو باز کن
من و از این تردید خلاص کن...
راستی خدایا واقعا ممنون ام بابت....این چند روزی خوبی که بهم دادی پر از حس خوب شدم...
مرسی بابت کلاس ها
بابت نگاه های مثبت
خیلی واسه روحیه ام خوب بود...
اشتراک در:
پستها (Atom)