دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۰


از اون جايي كه من نمي دونم چرا صبحا كله سحر بيدارم ، اومدم سراغ ميزم كه مرتبش كنم، متاسفانه هنوز نتونستم با ميزم دوست بشم!، بعدش از دست كامپوترم ناراحت بودم!،دمغ بودم
كه يهو (yoho) مامانم گفت : مريم تلفن، من از چيزايه يوهويي خوشم مي ياد توش ذوق داره،مثل كادو يو هويي ، يوهو آدم دوستشو وسط خيابون ببينه، يوهو دعوت شي به يه مهموني، يوهو بهت آدامس بدن ( اين يكي خيلي دوست دارم)خلاصه مهم اينكه چون آ دم انتظار نداره پر ذوق مي شه
تلفن عاطفه هم توي اون لحظه ذوق داشت، عاطفه از بچه هاي دبيرستان بود، اهل هنر و نقاشي......در عين حال هم خيلي احساساتي نبود، بعد از احوال پرسي .....عاطفه گفت كه : مريم ( يكي ديگه از دوستام ) قراره فردا عصر بياد پيش من تو هم بيا ، و من دوباره پر ذوق شدم ، و بدون هيچ تعارف گفتم باشه،بعدش ام گفت همين الان به مريم زنگ زده و مريم خواب بوده ، وبسيار موقع مناسبي كه من هم با تلفن مجددا م اذيت اش كنم!!
من خيلي از پيشنهاد عاطفه استقبال كردم و همون موقع به مريم تلفن كردم: مامانش گفت كه خوابه ولي بيدارش مي كنه!!!
صداي مر يم خواب آلود بود ، بهش كه ماجرا گفتم ، داد زد كه تو عاطفه بلديد فقط منو دق بديد ، بيچاره مي گفت
تا ديروز توي اتاقش بخاري نبوده ، مجبور بوده پيش بخاري مركزي خونه بخوابه ، وصبحا به خاطر صدا از خواب بيدار مي شده، تازه ديشب توي اتاقش بخاري اورده كه صبحا بتونه بخوابه كه ما نذاشتيم..........ولي خيلي بم كيف داد
بعضي موقعها كيف داره آدم حرص در بياره ،مخصوصا اين مريم كه خيلي زود عصباني ميشه.............
يه اتفاق جالب هم افتاد،همون موقع كه داشتم با مريم حرف مي زدم، بچه برادر مريم ،(ساغر) اومده بود پيشش،يه بچه يك سال خورده ايه و حرفم مي زنه، مريم گوشي تلفن داد به بچه ،كه من باهاش حرف بزنم،من ام گفتم:
سلام ،ساغر، ساغر مريم كجاست ؟ عمه كجاست؟ بچه هم فقط مي خنديد
بعد كه مريم گوشي دوباره گرفت، بهم گفت:
تو به اين بچه چي مي گفتي كه همش با انگشتش منو نشون مي داد!

هیچ نظری موجود نیست: