سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۰

اگه ديروز يه كيلومتر شمار،روي من كار مي زاشتند، معلوم مي شد از اينجا تا كره ماه و پياده رفتم، از بس كه از پله هاي دانشگاه بالا پايين رفتم، اون استاد ه قرار بود مقاله بگيره سر موقع اومد، يكي از دوستاي من!!!!!!!
160 صفحه اورده بود!!!!!! ، من كه 30 صفحه بيشتر ندادم، بيشتر از اين ارزش نداشت،”و اما بعد” استادي كه قرار بود 10 بياد 1.5 اومد، ومن هم هي راه مي رفتم،چون مي ترسيدم استاده نياد،نمي تونستم بشينم.
شب هم نامزدي متين بود، يعني عين عروسي بود،توي تالار و .................،فقط فرقش اين بود كه لباس عروس آبي بود، بعدشم دسته گلش تماما ” مريم” بود، ( چه دوست خوش سليقه اي دارم)، فقط متين اصلا حواسش يه جاي ديگه بود، براي همين زياد اذيتش نكردم، حرفاي كوتاه كوتاه باهاش مي زدم، كه تمركز نخواد، هم اينكه حوصله اش سر نره
بعدم، همه ا ون كسايي يو كه به صورت صوتي مي شناختم ، تصويري ديدم، در مجموع خوب بود
راستي داماد هم خوب بود ، لباسش آبي كم رنگ بود، بلد نبود برقصه، احتمالا خجالتي بود، ولي به روي خودش نمي يورد، دليلش ام اين بود كه موقع سلام احوال پرسي با مهمونا، سريع رد مي شد، اما خيلي هم سرش و نداخته بود پايين

هیچ نظری موجود نیست: