چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۱

....دو روزه...هوا ابريه دل گير........بارون مياد.. ..
هميشه بعد يه مدت تعطيل بودن...يه ذره هم كه شده بود...دلم براي دويدن و درس و مشقو....چه مي دونم تعطيل نبودن تنگ مي شد...ولي امسال ...هيچ حسي حتي يه ذره...براي رفتن و ......شروع ندارم.....اصلا انگار نه انگار كه 20 روز تعطيل بودم.....هنوزم خستم....خسته
************
من هر وقت بعد يه مدت دوستامو مي بينم بهشون به شوخي ميگم، چقدر بزرگ شدي....قد كشيدي.......
اما حالا بايد جدي بگم..... چقدر وب لاگا بزرگ شدن...قد كشيدن.......اما نمي دونم وب لاگ بابا چرا قد نكشيده......!!
*****************
.......شرلوك هلمز..............من اينقدر اين بشر و دوست دارم........از اتفاق.....پارسال....پار.....( پارسال چيه..) آقا جون يه ماه پيش بود كه يه فيلم از شرلوك ديدم
اومده بود به سالاي 92...91.... زمان خودمون خيلي جالب بود....طبق معمول با اون چشماي با دقتش...جالبي اش اين بود كه مثل فيلماي قبلي ..خوب مي ديد اما موضوع اين بود كه زمان الان و نمي شناخت براي همين تجزيه تحليلاش بعضي موقعا اشتباه در ميومد ...... اين بار به جاي واتسون يه خانومه همراهيش مي كرد...

هیچ نظری موجود نیست: