پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۱

فرش زندگي
مي خوام بنويسم اما،كلي چيز هست كه بخوام بنويسم...كدوماشونو؟ اصلا هيچكدوم نمي نويسم....هفته بدي نبود..درسته كه
من هر كاري مي خوام انجام بدم كلي گره مي افته كه اصلا فرش بافته ميشه...ولي اين هفته دو سه تا از كارام سريع جلو رفت...عجيب نيست؟......نكنه بلا ملايي مي خواد سرم بياد..چي ميگن آرامش قبل طوفان ؟.....اااا ...حالا يه بارم كه كارات درست شده ، بد نگاه نكن مريم.....گردنم گرفته....برا همين راحت نمي تونم تايپ كنم...تا حالا گردنتون گرفته ! يه دفعه بدجوري گردنم گرفته بود، كه اصلا نمي تونستم بچرخونمش ، تازه كمي هم كج نگه داشته بودم كه دردشو نفهمم، اميد بهم گفت ، مثل مروان شدي..( سريال امام علي يادتونه...مروان بود اسمش؟)... هروقت گردنم مي گيره بي اختيار به اين حرف اميد خندم ميگره....راستي اميد هم برگشت....3 ماه شد...ولي بيشتر از 3 ماه برا هممون ميزد.....خودمونيما خونه تك قطبي هم بد نبودا.... تك بچه خونه.....حالا بايد برا كامپيوتر تو صف باشيم...!..اما نه ديگه خونمون غم انگيز شده بود.......بهترين تغييري كه تو اميد مي بينم...اينه كه ميشه بيشتر از قبل ميشه روش حساب كرد....يعني.........داداش تر شده!
........

هیچ نظری موجود نیست: