پنجشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۱

دل تنگي....نمايشگاه.......

مي خواستم ننويسما......ولي دلم تنگه باباست...مي خوام خالي شم
صبح بلند شدم رفتم نمايشگاه....حالا بماند...كه هر چي برنامه ريختم برعكس شد....و من تازه 11 زدم بيرون.........وقتي رسيدم گفتم تا رمق دارم برم سراغ كتاباي بندار...يا چه مي دونم..همونايي كه....
كتاباي بدرد بخوري داشت.... غرفه gazal.........چيزي تو اين مايه ها.....قيمتام ...بين 8 تومن تا 16 تومن...يعني اونايي كه من ديدم....... غرفه اش شلوغ بود.....ماشالا....خدا به بعضي از عناصر ذكور هم قد داده...اين هوا..............نمي زاشتن كه ببيني......يه سري كتاب ياداشت كردم ولي فكر نكنم تا نوبت ماهابشه چيزي باقي بمونه.......بعدش يه بستني خوردم....رفتم سراغ غرفه هاي داخلي......ازوسط شروع كردم! س...نمي خوام غر بزنم ولي، اكثر غرفه ها كتاباشون قديمي مي زدن.... كمتر كتاباي جالب انگيز مي ديدم....شايدم من خسته بودم..نمي دونم....ولي انگاري امسال به غرفه هاي خوش تيپ جايزه مي دن.... امتياز داره.....يه غرفه ديدم دارينوش....حالا نه براي اينكه نور آبي راه انداخته بود تو غرفه اش.. نه.ولي برا من كه به اسم يه كتاب ميرم جلو .....چيزاي جالبي ديدم...يعني نمي دونم امسال ناخوداگاه روي هر چي دست مي زدم شعر از آب در ميومد...برعكس پارسال كه داستان كوتاه بود از آب در ميومد...ديگه حال و حوصله داستان و رمان ندارم.....شعرم....اين عقل محترم نزاشت كتاب شعر بخرم!...همش ميگه اينا الكيه.....فقط مال كتابه..كي قبول داره....نزاشت...ولي اگه دوباره برم به حرفش گوش نمي دم....ماه ريزم بد نبود...يه انتشاراتي هم بود نيم نگاه....خلاصه خسته شدم....وقتي داشتم بر مي گشتم سرم بلنگ بلنگ مي كرد....5، 6 ساعت راه رفته بودم.اومدم خونه ساعت 6 بود...با يك عدد استامينوفن خوابيدم تا 8............چقدر امشب دلگيره.....يصري هوا ابري بود.....
راستي يه كتاب خريدم..اسمش اينه....كلاغي كه عاشق شد!..مگه كلاغا هم عاشق ميشن....وقتي كتاب ديدم ياد مهرخ افتادم....هروقت رو پنجره روبرويي كلاغ ميومد....مهرخ مي گفت .....امروز شانس با من نيست! ازم درس مي پرسن.........

هیچ نظری موجود نیست: