پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱

حرفهاي بچه ها به پيرترين پدر بزرگ دنيا...

اين هفته تو اتاق 3 *6 يکي از کتاباي هيوا مسيح و خوندم....يه ذره اولشو مي زارم....

سلام پدر بزرگ عزيزم!
پدر بزرگ سفيد! من زياد نمي توانم بلد باشم که بنويسم.
پدر بزرگ من گريه را خوب ياد گرفته ام.پدرم نيست را.
مادرم را که هميشه توي يک پارچه قايم شده است را.
مادرم مثل يک سايه است پدر بزرگ.مثل يک تيکه پارچه که در باد راه مي رود.
چشم هاي من کمي تنگ است. من اهل يکي از روستاهاي شهر قندهار هستم در افغانستان
پدر بزرگ من ديروز منفجر شد و من گريه ام آنقدر بزرگ شد که يک نفر سيلي محکمي به زد......پدر بزرگ جان ما خيلي بچه ها هستيم زياد..توي لباس هاي بلند.................
......
................
به تو مي نويسم آدمهاي بزرگ روستاي ما که قدشان به در خت سيب مي رسد...وقي کار غلطي مي کنند.مي گويند ببخشيد!....ولي من نمي دانم اين آدمهاي بزرگ تر از درخت سيب گنده تر از گاو ما که با هواپيما آمدند يا توي لباسهاي خود ما آمدند..وبا غچه هاي مارا خراب کردند...و پدر بزرگ مرا منفحر کردند و خواهرم را مردند و همه زياد حرف زدند..چرا هيچوقت نگفتند فقط همين يک کلمه رانمي گويند. چرا نمي گويند: ببخشيد

هیچ نظری موجود نیست: