پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱

يه خورده بزرگتر


توي عمرم هيچوقت اينقدر از اومدن ۵ شنبه جمعه خوشحال نمي شدم....به خدا.حتي اون موقعي که مدرسه مي رفتم.خوشحال انگيز نبود به اندازه حالا....ديروز که نرفتم کار آموزي تا ۹ خوابيدم.......کلي کيف داشت.....هر چند که ظهر کلاس داشتم.....
ولي....نمي دونم دلم يه چيز جالب مي خواد يه اتفاق جالب.....هر روز صب بلند شو برو...عصر بيا....اگه کلاساي دانشگاه نبود و من بچه ها رو نمي ديدم ...دق مي کردم....
هيچي مثل اين نيست...که دو ديقه پيش بچه ها باشي....بگي و بخندي....مي دونيد.توي کار آموزي بيشتر شون بزرگ هستن....دختراشونم.نمي دونم جان مطلب اينه که چيزايي که تو دوست داري . بچه هاي دانشگاه دوست دارن از نظر اونها سکوت مطلقه با چشماي بي حوصله .گوش هايي که به حرفات توجهي ندارن.حقم دارن...شايد چند سال ديگه من ام مثل اونا بشم.......به جاش ...چيزاي که براي اونا جالبه....من يکي اوصلا در موردش نظري ندارم....:)....مي دونيد بعضي موقع ها از دستشون خندم ميگره....خنده دارترين قسمتش اونجايي که مي خوان کلاس بزارن........هر چي نيگاه مي کنم....براي چي...من که ساده تر از اين ديگه نمي تونم باشم.اينا چرا هي سعي مي کنن...غير خودشون باشن..من عاشق آدمايم که هميشه و همه وقت خودشون باشن ..حتي اگه مخالف من باشن.....با ثبات.
..مثلا يکي از بچه هاي هم دانشگاهيم اومد...بزرگتر از منه ولي من قيافشو مي شناختم.رفتم سلاميدم و با هاش دوستيدم.........دختره خوبيه... نمي دونم اون هر جوري دوست داره مي تونه باشه....ولباس بپوشه....صورتش برنزه شده اس..........دو روز بعد يکي از دخترايي که دوسال اونجا کار مي کرد.....صورتشو برنزه کرد...رنگ موهاش رنگ موهاي همون دختر هم دانشگاهيم شد......نمي گم بده...ولي بهتره خودش باشه......اگه به اندازه کافي دليل داشت......خب حالا تغيير تيپ بده...........خودت باش...(البته بگم اينم دختر خوبيه ها...).......بعدم.......... من چون يه دفعه براي کاراي اداريش رفته بودم و يهو توي اون قسمت سرک کشيده بودم........مي تونم بگم عناصر ذکور....اون قسمت با اومدن کار آموزا خوش تيپ تر شدن...!!!......بابا خودتون باشين.........ما هم يکي مثل شماييم............يکي مثل شما.....:)....يا از اين به بعد هميشه خوش تيپ باشيد.......اصلا حال و حوصله اينجور رفتاراي الکي و ندارم........سعي مي کنم
خوده خودم باشم.....و اين چيزي که دوست دارم.....يه پسري اونجا هستش...که خودش باقي مونده.با همون موهاي بهم ريخته .....روغن زده اش.....ولي عين آدم از همون اول وقتي بهش مي سلامي جوابتو مي ده...خيلي عادي نيگات مي کنه...جواب سوالاتم ميده...بلدم نبود ميگه بلد نيستم...اما.يه سري ديگه هستن.......هر چي نيگاشون مي کنم به سلاميم.نمي دونم...هي يه جوري از دستت مي فرارن....اما هي خوش تيپ و خوش تيپ تر ميشن.....؛ ).......بابا بي خيال
.......اين طرز فکر غلط که تا يه دختري پسري از ۸ کيلو متري هم رد شدن......يه عالمه معني بي خود مي ريزه توي سر اين و اون و اين چيزي که من تا عمر دارم يادمه باهاش مبارزه کردم....من قبل از اين که دختر باشم يه آدمم و ...فکراي خودمو دارم کي گفته چون دخترم بايد...هيچي نگم....چو ن حرف زدنم....يه سري تعبير و تفسير مسخره دنبالش داره...نگاهايي که به خدا حوصلوشونو ندارم.... از يه طرفمم اونجا که هستم دليلي نمي بينم......هي ساکت باشم.........فقط يه خورده حال و حوصله مي خواد که حاليشون کني .هر گردي گردو نيست.هر لبخندي.لبخند نيست.هر نگاهي .نگاه نيست.......هر سلامي سلام نيست...اخيش.راحت شدم.اين حرفا رو که از وقتي اونجا رفتم و توي دلم مونده....بود و اينجا گفتم..........موردش پيش بياد عين همين حرفا رو بهشو ن مي زنم.............چرا فکر مي کنن....هر دختري با يه پسر حرف زد ازش خوشش مياد..يا نمياد........مگه ما وقتي دوتا دختر حرف مي زنن يا دوتا پسر از اين تعبير تفسيرا مياريم..........نمي دونم کاش هممون يه خورده بزرگتر ميشدم..فقط يه خورده بزرگتر بازتر...فکر بهتر............

هیچ نظری موجود نیست: