پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱


آزمايشگاهمم تموم شد........اولا هم گروهي نداشتم......ولي بعدان ۳ نفر اومدن به ترتيب.افسون...سارا .سحر....بايد گر و هامون ۲ تاييي بود.ولي ما چهار تايي آزمايش رو انجام مي داديم.......هر ۳ تايشون چهار پنج سال از من بزرگ تر بودن........سارا که داره فارغ التحصيل ميشه سر يه واحد بهش گير دادن..افسون و سحر هم خب درسشون طول کشيده بود..... بچه هاي خوب و دوست داشتني بودن.....سارا شاد شاد بود.....طفلکيا چيزي يادشون نموده بود.....ولي هر جوري بود گذشت.....
مي دونم که ديگه نمي بينمشون...دلم براشون تنگ شد....براي سحر...سارا...افسون..
.........يه تيکه از دلمو برداشتن.....يه تيکه از دل خودشونو گذاشتن

هیچ نظری موجود نیست: