پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱


يه


.....توی ا یستگاه اتوبوس وایستادم...خیلی وقته اتوبوسی نیومده....کلی آدم جمع شده..هرچی نگاه می کنیم خبری نیست....
.روی نوک پاهام وایستم...دستام سایه صورتم می کنم تا دور و بتونم بهتر ببینم..یه چیزی داره میاد...با خوشحالی داد می زنم....

يه اتوبوس می بينم...یه اتوبوس می بینم..مممم..

مردم عرشه ايستگاه اتوبوس همه با خوشحالی داد می زنند...اتوبوس دیده اتوبوس..دستاشون با خوشحالی توی هوا تکون میدن...
.روی عرشه جشن می گیريم...

دیگه احتیاجی به جیره بندی اکسيژن نيست...همه با خيال راحت يه نفس عميق می کشيم....



هیچ نظری موجود نیست: