شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱


الان یه خبر خوب مامانم داد...که انسیه دیشب...حرف زده...یعنی فقط چند تا کلمه گفته.....حتی شاید ارادی هم نباشه...اما..بعضی دکترا می گفتن..با اون تصادف دیگه نمی تونه
حرف بزنه...
این و یه ماه پیش نوشته بودم..

هنوز دستای انسیه رو توی دستم حس می کنم. دستای کشیده شو
روی تخت خوابیده ، موهاشو کوتاه کوتاه کردن یه طرف سرش باند پیچی دور سرش یه کلاه توریه... دست چپش بی حرکت روی بندشه...انسیه نمی تونه حرف بزنه..فقط دست راستش و می تونی توی دستت بگیری ...دستتو و فشار میده..اینجوری با هاش حرف می زنی...
می خوان بهش غذا بدن دهنشو باز نمی کنه نمی تونه چیزی و قورت بده..اما دکتر گفته بایداز دهن بخوره...
دهنتو باز کن..اینجوری...
آ آ....نمی تونه..فقط نگاه می کنه..
دلم می خواد زود خوب بشه...حرف بزنه...بگه ..بگه چرا لباشو محکم روی هم فشار میده..بگه همچی و بگه...
وقتی بچه بودیم...یه روز که اومد بود خونمون یه گل سینه طلایی بهش دادم...وقتی بزرگ تر شد..هنوزم از اون گل سینه می گفت...
به دستام نگاه می کنم..چشمای انسیه توشه...انسیه همین جا توی قلبم داره راه میره...من نمی تونم گریه نکنم
11/9/81..


هیچ نظری موجود نیست: