چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱

حديث قدسی
من با بندگانم آنچنان رفتار می کنم که گويی همان يک بنده را دارم...اما بندگانم با من آنچنان رفتار می کنند که گويی همه کس خدای آنهاست جز من.....



کاش به اندازه يه ژاکت زمستونی گرم و هميشگی بودی ...گرم و هميشگی...
چهارشنبه ها رو دوست دارم....زیاد....
چه جوری بگم..چند روزه دارم بهش فکر می کنم..یه چیزی توی دلم ازم خواسته حالا که ماه رمضان می آید...يه مدت اينترنت نگيرم...نه چیزی ناراحتم کرده..نه اتفاق بدی افتاده..یه چیزی توی دلمه..می خوام به حرفش گوش کنم....
برمی گردم..اینترنت داشتن همانا...وب لاگ خوندن و نوشتن همانا..:).


خوبی از خودته...مهربون...:).
اين شعر قشنگ و از وب لاگ احسان پريم برداشتم....

سعي کردم ايندفعه
از دريچه هاي مختلف نگات کنم
دريچه نگاه: سبز و ساده بود
دريچه صدا: نرم و آراسته بود
دريچه هوا: خشبو و آماده بود
دريچه غذا: گرم و خوشمزه بود
دريچه بدن: پر از کوه و دره بود
دريچه سرم: پر از اسباب بازي بود
دريچه دلم اما ، بازم ، تاريک و بسته موند


Sunday, November 03, 2002


٭ پفک..چی توز
يه صدای شاد داره مياد... مادر جون مادر جون چه خوب کاری کردی جای میز و عوض کردی...
این صدای میناست که داره مياد....من میشم خاله اش....یه عذاب وجدان....
امروز وقتی بر می گشتم يه نم بارون زد....من خوشم مياد..وقتی بارون مياد..چیزای نمک دار بخورم مثل پفک...دوتا پفک گرفتم..یکی و زیر نم نم بارون خوردم.....یکی ام برای مينا....اما فکر کردم نمیان....دومی رو هم خوردم!!!....همین الان میرم یه پفک دیگه می گیرم...
الان فکر کنم داره کانال 3 فریز و ری می زاره..به سوی جنوب...فریزر کانادایی...ری آمریکایی...یکی خیلی منظم یکی هم ریلکس...خوشم میاد...از سریالش.
نوشته شده در ساعت 9:11 AM توسط Maryam


شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۱

مرز نامرئی....

Untiy in diversity….

.این جمله بالا رو سای بابا گفته....حالا می نویسم..چی شد...

ديروز....با اصرار رفتم یه جایی..یه جلسه صحبت بود..نمیشه بهش گفت سخنرانی...یه عده دور هم جمع میشن....یکی از بین همون جمع حرف می زنه...چشمای یه نفر می گفت نیا....اما یکی دیگه اصرار داشت که بیا....نمی دونم چرا ..ولی..رفتم...دیدید..آدم وقتی توی یه جمعی میره که همدیگرو می شناسن...ولی خودت غریبه باشی...یه جور احساس عذاب وجدان داری....یه چیز مثل مرز نامرئی..کسی چیزی نمی گه..اما نگاها....یه مرز میکشن....
خلاصه..آقای که حرف می زد..چیزای خوبی می گفت...یه چیز جالبی گفت...گفت... همه ماهایی که اینجا هستیم..کُد همدیگر رو توی وجودمون داشتیم...که امروز دور هم جمع شدیم....حتی جای که انتخاب کردیم برای نوشتن..توی وجودمون بوده.....گفت ما با کلمه های من..تو..او...همدیگرو جدا می کنیم...اما همه از هم هستیم..اونچه که می بینیم..نتیجه فکر خودمونه...اگه ...کسی دشمن می دونیم...این فکر ماست.....نمی تونم درست حرفاشو بگم...ولی منظورش این بود....که همه چی از توی خود ماست....
بعد از صحبتای اون آقا رفتیم بیرون....دوباره که برگشتیم..توی خونه....کسایی که اونجا بودن..از یه نفر دیگه خواستن در مورد سای بابا بگه...آخه اون آقا تا حالا چند بار رفته بود پیش سای بابا....


* سای به هندی یعنی مادر..هندی ها به آدمای عارفشون میگن بابا...سای بابا..توی یه جای بین...حیدر آباد و یه شهر هندی(اسمش یادم نیست)زندگی می کنه.....دینای مسیح،اسلام،زرتشت،بودا،هندو رو قبول داره....
این آقایی که پیشش رفته...واقعا آدم مطمئنیه....اصلا برای دیدن دانشگاههای هند رفته بود..که ظاهرا خود سای بابا مسئول یکی از دانشگاها بوده..
هر روز آدمای زیادی از دنیا میان که سای بابا رو ببین...اما سای بابا یه تعداد معدودی خودش انتخاب می کنه که اجازه پیدا می کنن..باهاش حرف بزنن...این آقایی که میگم...گفت: من با چشمای خودم دیدم که انگشتر خلق کرد...ساعت خلق کرد...و چنین قدرتی داره...حتی بیمارهایی رفتن پیشش و خوب شدن....دوتا امریکایی هم خیلی وقت پیش برای فهمیدن این موضوع میرن پیشش...« فارغ والتحصیلای دانشگاه آمریکا...هر کدوم یه حلقه دارن..که تاریخ تموم شدن درسشون روش حک شده»..سای بابا انگشتر اونها رو میگره....وجنس اون عوض می کنه.....وقتی ازش می پرسن چطور این کارو کردی میگه....اگه شما هم به اندازه من موجودات روی زمین دوست داشتید....بیشتر از این خلق می کردید....

بعد از این حرفا..یه نفر ازم پرسید تو نظرت در مورد سای بابا چیه؟..گفتم من هیچوقت هیچی و رد نمیکنم...صدرصدم قبول نمی کنم.....
قبلانا هم شنیده بودم چنین کسی هست که این کارا می کنه....ولی وجوش و رد نکردم ..نگفتمم حتما وجود داره....ولی امروز که خودم از این آقا یی که خیلی قبولش دارم..در موردش شنیدم مطمئن هستم..که چنین فردی با این قدرت وجود داره..اما واقعا نمی دونم..اطلاعاتی ام ندارم در مورد تصرف توی عالم....اینکه راهش درست یا غلطه....واقعا چیزی نمی دونم....نه تایید و نه رد....ولی خب آرزو می کنم که یه روزی سای بابا رو ببینم.....

" روحانیت درون شما وجود دارد.نیازی نیست برای کسب آن به جایی سفر کنید"....اینم یه جمله از سای بابا....