یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۲

صبح کلاسورمو از تعطیلات کمدم در اوردم، نمی شد که فقط من تعطیل باشم.
بدو بدو رفتم.
خانوم زبانم بامزه اس.....گرم اش شده بود روسریشو برداشت...موهاش طلایی ، یعنی کمرنگ زیتونی.....صندلی های کلاسم دوری چیده بودند، وسط کلاس راه می رفت....
قبل کلاس یکی از بچه های دبیرستان و دیدم....کلی خبر از بچه ها داشت....فلانی....اینجاست اون یکی این جاست .....
خلاصه کلی اطلاعات از بچه های دبیرستان بهم داد.....هرچند که الان قاطی کردم که کی چی شده بود.
بعدم دانشگاه و دیدن بچه ها یه استاد شیطون که همش از این ور تخته به اون ور می پره.....حرف زدنش آدمو می خندونه.....می گه من تمام عید اونقدر می خوابیدم تا از گرسنگی بیدار می شدم :)



هیچ نظری موجود نیست: