پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۲

یه فکری تو سرمه..... می خوام فامیل هارو برانگیزم فردا بریم دشت و دمن.خدا کنه نه نیارن
شعر که حفظم نمیشه اما نمی دونم چرا چند روزه کلمه های این شعره می چرخه تو سرم

کاج های زیادی بلند
زاغ های زیادی سیاه.....
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ
ناودان مزین به گنجشک
آفتاب صریح
خاک خوشنود........
ای عجیب قشنگ
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز باغ
چشم هایی شبیه حیای مشبک
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر
زیر بیداری بید های لب رود...........

هیچ نظری موجود نیست: