پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲

خیلی وقته می خوام این شعر نبوی و بنویسم ،نشده ،ریتمش قشنگه، یه خورده زیاده ، ولی خب حالا یه تیکه هایشو می زارم .

یه چیزی گم شده تو خاطرهام
دوتا چشم خیره پشت پنجره
وقتی از پنجره می شده دید بزنی
سایه یه دختر چادر سیاه
که دوچرخه از کنارش می گذشت
صدای اکبر آقا شاطر نونوایی زیر چارسو
چشای نرگس همسایه که می سوخت دلش واسه علی
صدای شرشر بارون بهار
صدای پاهای نرگس ، صدای پای علی

توی خاطرات کوچه چه صداها که می آد
صدای کل کشیدن روز عروسی فاطی
که می خواستش مملی
.......
یه چیزی گم شده تو خاطرهام
پسری که دوست نداشت بزرگ بشه
پسری که نمی خواست آقا بشه
نمی خواست روزی اسیر دودوتا چارتا بشه
نمی خواست اول صبح کت و شلوار بپوشه
نمی خواست به زور بره ، به زور بیاد
نمی خواست کسی جریمه اش بکنه
نمی خواست زیر قراردادی رو امضاء کنه
نمی خواست وقتی بارون می باره
چترشو دست بگیره

یه چیزی گمشده تو خاطرهاهم
دوباره کوچیک شدم
بچگی هامو می خوام

هیچ نظری موجود نیست: