خواهيم ديد
كشاورز كم درآمد به جاي تراكتور از اسب پيري براي شخم زدن استفاده مي كرد. يك روز بعداز ظهر اسب در حين كار در مزرعه افتاد و مرد. همه روستاييان گفتند:
«چه اتفاق وحشتناكي».
كشاورزباآرامش گفت:«خواهيم ديد».
خونسردي و آرامش او باعث شد كه همه افراد روستا گردهم بيايند، با او هم عقيده شوندواسب جديدي رابه اواهدا كنند.
حالاهمه مي گفتند:«چه مردخوش شانسي».
كشاورزگفت:«خواهيم ديد».
دو روز بعد اسب جديد از پرچين پريد و فرار كرد. همه گفتند، «چه مرد بدبختي».
كشاورزخنديدوگفت:«خواهيم ديد».
بالاخره، اسب راه خود را پيدا كرد و همه گفتند: «چه مرد خوش شانسي».
كشاورزگفت:وخواهيم ديد.
پس از مدتي پسر جواني به اسب سواري رفت، افتاد و پايش شكست.
همه گفتند:«چه بدشانس».
كشاورزگفت:«خواهيم ديد».
دو روز بعد ارتش براي سربازگيري به روستا رفت، به دليل شكستگي پاي پسر، او را نپذيرفتند.همه گفتند:«چه پسرخوش شانسي».
كشاورزخنديدوگفت:«خواهيم ديد...»
سيلوياريون
ترجمه: الهام مؤدب
داستانک
فقط یه چیزی ، یعنی همین جوری میشه به آدم یه اسب بدن ؟ حالا...
یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر