یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۲

خواهيم ديد

كشاورز كم درآمد به جاي تراكتور از اسب پيري براي شخم زدن استفاده مي كرد. يك روز بعداز ظهر اسب در حين كار در مزرعه افتاد و مرد. همه روستاييان گفتند:
«چه اتفاق وحشتناكي».
كشاورزباآرامش گفت:«خواهيم ديد».
خونسردي و آرامش او باعث شد كه همه افراد روستا گردهم بيايند، با او هم عقيده شوندواسب جديدي رابه اواهدا كنند.
حالاهمه مي گفتند:«چه مردخوش شانسي».
كشاورزگفت:«خواهيم ديد».
دو روز بعد اسب جديد از پرچين پريد و فرار كرد. همه گفتند، «چه مرد بدبختي».
كشاورزخنديدوگفت:«خواهيم ديد».
بالاخره، اسب راه خود را پيدا كرد و همه گفتند: «چه مرد خوش شانسي».
كشاورزگفت:وخواهيم ديد.
پس از مدتي پسر جواني به اسب سواري رفت، افتاد و پايش شكست.
همه گفتند:«چه بدشانس».
كشاورزگفت:«خواهيم ديد».
دو روز بعد ارتش براي سربازگيري به روستا رفت، به دليل شكستگي پاي پسر، او را نپذيرفتند.همه گفتند:«چه پسرخوش شانسي».
كشاورزخنديدوگفت:«خواهيم ديد...»

سيلوياريون
ترجمه: الهام مؤدب

داستانک

فقط یه چیزی ، یعنی همین جوری میشه به آدم یه اسب بدن ؟ حالا...



هیچ نظری موجود نیست: