سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۲

بسیار می شد که پیاده به تیموکو می آمد ، بانوی کهنسالی بود از
سر خپوستان آروکانی، که همیشه برای مادرم تعدادی تخم مرغ کبک می آورد.یا یک مشت تمشک .
مادر از زبان آروکانی چیزی بیش از «mai mai ـ» نمی دانست که یعنی سلام وپیرزن نیز هیچ اسپانیولی صحبت نمی کرد.
اما چای و کیک می خورد و با قدر شناسی بسیار می خندید.
ما دختر ها با اشتیاق فراوان لباسهای لایه لایه و رنگ و رنگ و دست باف او را نگاه می کردیم و النگوهای مسی و گردن بند سکه ای اش را.
وبین ما انگار مسابقه ای در می گرفت ، در به خاطر سپردن عبارتی که مثل یک شعر همیشه هنگام از جای بر خاستن و رفتن بر زبان می آورد.
دست آخر آن کلام را یاد گرفتیم. وبرای میسیونر تکرار کردیم و او آن را ترجمه کرد.
و این کلمات مثل صمیمانه ترین تعارفاتی که تاکنون به زبان آمده باشد در ذهن من جای گرفته است.:
« باز هم می آیم ، چرا که وقتی با شما هستم ، از خودم خوشم می آید. »


الیزابت ماسک


هیچ نظری موجود نیست: