یکشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۲

ظهر که رسیدم ، ناهار و خوردم ، داشتم از خواب می مردم.....، الان که دیگه از گرما بیدار شدم ، دیدم صدای پارو میاد ، به خودم گفتم ،بی عقل شدی ، برف توی تابستون ، اما همین جوری صدای پارو میود......فکر می کنید چی بود ؟ همسایه داشت فرش می شست.....
این چند روزه ، اگه یه سر خپوست ، منو می دید اسممو می زاشت ، می دود در خیابان....پله رونده ، .....
یه چیز خوب ، خیلی وقت بود دلم می خواست ، یه چیز از بوبن با ترجمه نگار صدقی بخونم ، کتاب و باز کردم ، فکر می کنید چی اومد ؟
زبانه های آتش از دور دیده می شود.مریم آبی آسمانی اول از همه متوجه آن شده است.در کوچه های شهر آمستردام قدم می زد و از بین چرخ دوچر خه ها رد می شد و مواظب بود تصادف نشود.از گردش روزانه خسته شده وروی دشتی از لاله های سرخ دراز کشیده بود که بوی دود به مشامش رسید . .........

:) نمی دونم اصلا کل کتاب در مورد چیه ، باید بخونمش ولی این اتفاق تصادفی برام جالب بود..:)..
راستی یه موش کور اومد تو محلمون.....، خیابون ودور و بر خاکارو بر گردونده ، به جان خودم. :)


هیچ نظری موجود نیست: