دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12




پشت كاجستان، برف.
برف، يك دسته كلاغ.


جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.

شاخ پيچك، و رسيدن، و حياط.
من، و دلتنگ، و اين شيشة خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم، و دو ديوار، و چندين گنجشك.
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.

زندگي يعني: يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي؟
دلخوشي ها كم نيست: مثلا اين خورشيدؤ
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.
يك نفر ديشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است
و هنوز، آب مي ريزد پايين، اسب ها مي نوشند.

قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس.

جنبش واژه زیست

هیچ نظری موجود نیست: