پنجشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۲

بعضی موقع ها یه چیزایی می بینی
یه دختری بود ، فکر کنم ، یه سال پیش بود که دیدم همون مسیری که از دانشگاه بر می گردم خونه ، اونم میاد. سره یکی از کلاسا هم دیدمش. فک می کردم انتقالیه.....یا مهمون شده ، صورت خندونی داشت ، نمی دونم چه جوری شد ولی باهاش آشنا شدم .دیگه اگه کلاسامون باهم تموم می شد. گاهی با هم بر می گشتیم ، همیشه با یه اضطراب و یه حالت ناراحتی از قبلنای دانشگاه می گفت فقط یه دفعه خودش گفت ، یه چند ترم دانشگاه نیومده، بعد با کلی پیگیری برگشته.....من ام هیچی در این مورد ازش نپرسیدم.....
تا اینکه توی حذف و اضافه دیدمش ....هر دوتایمون برگه رو گرفتیم ....بعد برگمونو باید یکی از کسایی که تو آموزشه چک می کرد.من کارم تموم شد اومدم بیرون. دیدم همین دوستم که می گم ، دیر کرد.....وقتی برگشت ، قیافه اش...ناراحت بود....تا گفتم چی شده ، بغض گلوشو گرفته بود...گفت من تا حالا سه ، چهار بار برای این آقا توضیح دادم که چرا چند سال دانشگاه نیومدم. اما هر دفعه که منو می بینه باید براش بگم ، جلوی اون همه آدم... اونطوری با آدم صحبت می کنه.دیگه گریه مهلتش نداد.
نمی دونم شاید یه اتفاق ساده به نظر بیاد ، شایدم واقعا اون آقا هر دفعه یادش می ره.( اما لحن حرف زدنش چی ؟ توجیهی نداره )....
رفتم تو فکر ، چه راحت دل بعضی را بدون اینکه بفهمیم می شکونیم....نکنه من ام....

هیچ نظری موجود نیست: