چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۲

یکشنبه بود ، تقریبا یه ساعتی بیکار بودم ، دنبال یه کلاس کمی دنج بودم ، که بگذره ،.....همین جوری بین دوتا کلاس یکی و انتخاب کردم ، یهو دیدم ، نازنین توی کلاس نشسته ، کلا غیر مترقبه بود ،....دیگه چی می خواستم ، با یه چیپس جشن گرفتیم و یاد ایام گذشته رو گرامی داشتیم :). وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم ، اما بعد یه چیزی اومد تو دلم ،....واقعیتی که همچی یه روز تموم میشه ، من این قسمت زندگی و، دوست ندارم.
درسته که هر چیزی تموم بشه ، یه چیز دیگه شروع میشه ....اما تا به همون شروع عادت می کنی ، اونم تموم میشه.

هیچ نظری موجود نیست: