پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۲

خيلی

بارونم میاد...میشه موزیک متن....یه احساس دارم که نمی دونم چیه....هم خوشحالم هم ناراحت....یه حس قرمز مشکی....عین اون لباسا....عین نورای سالن تاریک اما روشن..روشن اما تاریک....جشن گرفته بودن بچه ها....جشن فارغ التحصيلي ..بعد..خيلي خوب بود....امانمی دونم چمه...خیلی حرف زدیم......خیلی چرت و پرت گفتیم...خیلیا رو دیدم...خيلي از دوستامو..... .خیلی خندیدم.....یه عالمه عکس...یه عالمه دست زدیم.......پس چه مرگمه...
نه حالا واسه این....ولی از این قسمت زندگی که یه چیزی تموم میشه خوشم نمیاد...دلم می گیره...بد جوری ام می گیره.....نمیشه که همیشه یه قدی بمونی ... نمیشه که .همه چی همون جوری بمونه...ولی دست خودمم نیست...همیشه این جور موقع ها يه فكري مياد....هی بزرگ میشی...هی می گذره...بعد چی؟....نه آخه من باید تکلیفمو با خودم روشن کنم....
یه وقتایی فک می کنم دنیا با همه بزرگیش ...خیلی کوچیکه....خیلی




هیچ نظری موجود نیست: