دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

اون شب گفتم..آخه بزرگراه 61 برای چی بود ؟...یه خرده خوابم بودم.. تازه متوجه شدم...صفحه بعدشو ندیدم:)..
حالا صفحه بعدش....


با این همه خاطرات
تو داری تو جاده سفر می کنی
تو چمدونت باری چنین سبک حمل می کنی
واون همه احساس که ازشون طفره رفتی
وگذشته ت که جلوی چشمت میاد
با صدایی بی اثر با صدایی بی اثر

می دونی من تصمیم دارم غروب امشب یه حرکتی بکنم
وهمه ناراحتی هام رو پشت سر بذارم
اون ماشین قدیمی رو راه بندازم
اون وقت در عمق شب،در بزرگراه 61 خواهم بود.

تو واقعا من با سوالاتت سرگرم کردی
تو گفتی "راضی ام کن "
"من می خوام ببینم"
اما ریتم ومعنی فکر تو
منو فقط اسیر فلسفه ت می کنه.

تو با اون همه خاطرات
که داری تو جاده سفر می کنی
تو چمدونت باری چنین سبک حمل می کنی
وتموم اون تصویر هایی که ازشون غفلت کردی
وگذشته ت که جلوی چشمت میاد
با صدایی بی اثر با صدایی بی اثر.

تموم شد.
نه دیگه صفحه بعد یه چیز دیگه شروع میشه...:)

من اولش به این زلزله فکر نمی کردم...ولاکن..اینقد از در دیوار در مورد این زلزله گفتن هنوزام که داره زلزله میاد این ور اون ور..که من ام دچار استرس شدم...فکر اینکه سقف بالای سرم بیاد توی سرم...اصلا حالم بد میشه...اخرش که چی...امروز نه دوباره یه سال دیگه دو سال دیگه یه ماه دیگه دوباره میگن که می خواد زلزله بیاد... چی میشد عین آدم ، عین این ژاپنی ا می نشستیم با خیال راحت چای می خوردیم..

هیچ نظری موجود نیست: