چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۳

پیاده رو. شلوغ انقلاب ..ودوتا آدمی که بی خیال به یه واکمن متصلند...مردم می خوان رد شن ..

.. ....
یاد یه چیزی افتادم..چند سال پیش اینا ، یکی از دوستای دبیرستانم ، که خودش فیلمی بود ، کافی بود لب باز کنه تا ما از خنده رودر بر شیم ، تعریف می کرد که..یکی از فامیلاشون که اونم فیلمیه...دانشگاهش شهرستان بوده...این و دوستاش اوصلا تا برسن به خوابگاه..واکمن با خودشون می بردن..بعد یه روزی که این دوتا موزیک به گوش بودن..یه پیرمرده سوار اتوبوس میشه...میر سه به این دوتا ، از شون می پرسه ...ببنید من می خوام وقتی رسیدم.. یه خرده زودتر پیاده بشم فلان جا..شما می دونید کجاست؟...این دوتا ام دستاشون توی هوا تکون می دن ، که یعنی چی می گی ، نفهمیدیم...پیرمرده هم ، یهویی فکر می کنه اینا ناشنوا هست ، می گه آخی جونای مردم طفلکیا نمی شنون...این دوتا هم هیچی نمی گن...پیرمرده هم هی به اینا خوراکی میده... براشون خیار پوست می کنه...نون پنیر بهشون می ده.. هی غصه می خورده که طفلکیا نمی شنون....تا اینکه زودتر پیاده می شه...این دوتا هم سرشون از پنجره میارن بیرون..پیرمرده رو صدا می زنن....حاجاقا خداحافظ مرسیِ.D: ..براش دست تکون میدن..پیرمرده طفلکی هم همون جا خشکش می زنه...


اینم ببینید


راستی حالت چطوره؟
:)





هیچ نظری موجود نیست: