چقد خوبه که اینجا رو دارم....مامان هست بابا هست...اینکه یکی نخواد باشه....کاریش نمیشه کرد...بودن به اجبار نیست...
مداد رنگی ام دارن تموم میشن..مداد سبزم....هرچی رنگ می کنم...بیشتر از دو رنگ از آب در نمیاد...چرا سیاه میشن..
همین که سعی می کنم همه چی رو رنگ کنم.....اصلا شاید نباید رنگ کنم....مگه بده دنیای رنگی ...
مگه بده وقتی به یکی سلام میدی...به خاطر خودش باشه...حال یکی و می پرسی به خاطر خودش باشه..
به حرفاش گوش کنی به خاطر خودش....بر می گردی می بینی رنگات دارن تموم میشن....
یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
!آره
توآب باش ، اگر روزگار ما سنگی ست
شکوفه باش اگر عصر ، عصر دلتنگی ست
تو ابر باش و بیفشان به خاک گوهر ناب
تو را چه کار که اين رومی است و آن زنگی ست
...
روحم تازه شد با این عکست
گـُل باشی
عصر ، عصر دلتنگی ست...
الحق و الانصاف...
یه بلاهایی سرت میارن که
چی بگم..
مرسی از این شعر قشنگ
گاهي كنترل مداد رنگي ها از دست ما خارج مي شه. اون جور كه خودشون مي خوان رنگ مي رنن
ارسال یک نظر