پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

امم...داره برف می آید...همه جا سفیده و کرپ کرپ... این صدای پام تو برف بوذ....
این بازی هم...که از طرف بابا دعوت شدم...
5 تاچیزی که فک نمکن شماها بدونید...

1. آلبالو خشکه و خود آلبلالو را با هسته می خورم اصولا.
2. . یه بار موقع بیرون بردن ماشین ماشین توی در حیاط گیر کرد و همسایمون ماشین و اورد بیرون.
3. به طور متوسط روزانه بدو بیراه زیاد می شنوم
4. موقع ای که تمرکز می کنم زبونم و بیرون میارم.
5. موقعی که کلاس سوم بودم یه خطی اختراع کرده بودم ، وکلمه های فارسی سرهم می نوشتم و بچه های کلاسمون دفترشون می داند من اسم شون اون شکلی براشون بنویسم.

و اعضای مدعو

1. نارنجی
2. .بهار
3. .توپوق
4. .amelie
5.شکلات

مریمدعوت کرده بودم..که دیدم زودتر اعتراف کرده
:)

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

بیسکویت خوردم ، کنار بخاری یه خرده کتاب داستان خوندم..گرم شدم...
اممم...فعلا دنیای بیرونی ام در حال تغییره...
بر خلاف همیشه که دنیای توام جلو تر ازدور بر ام بود...اتفاقای می افتن که اصلا به ذهن ام خطور نمی کرد...مثلا پیدا کردن چیزای هیجان انگیز توی سرچ گوگل...انگار دنیای دور وبرم..پر جنب و جوشه...
راستی همین روزا...وبلاگم.. 5 سالش تموم شد وارد 6 امین مرحله زندگی شد..
...وبلاگم...دوستت دارم....( خود تحویل گیری ;) )
راستی یه چیز بی ربطه دیگه...من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم...همیشه برای هر کسی آرزو می کردم..این آرزو رو هم می کردم که همه آرزو هاش و رویاهاش بر آورده بشه...امروزیه چیز دیدم..
"آرزو می کنم ، رویاهات درک کنی و بفهمی"...
یکی از نتایج اخلاقی این می تونه باشه...که دورتون پر از آرزوهای بر اورده شده است...تا حالا حسش کردین ؟
یا ممکنه آرزویی بر آورده نشه...اما آدم به یه درک درست از آرزوش برسه...اونوقت می تونه درست تر ادامه بده...

شب خوش

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

بوی به می یاد...مامان داره مربای به درست می کنه...
من احتمالا سرما دارم می خورم...داره گلوم درد می گیره...
بعدم...دلم اینجا رو خواست....

...
" حضور..کمی حضورت را داشتم....بودنت..خواسته ای زیادی است...خنده ات...صدای خنده ات.....اگه میشد صد تا عکس ازت می گرفتم...."