پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۴

چهار خونه ای دوست داشتنی

اینجایی دقیقا همین جا...همین جا که با دستم نشون می دم....حضورت اینجاست..اینجا..
بمون...

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۴

دلم کتاب می خواد...دلم یکشنبه ای میدون انقلاب و می خواد...دم کتابسرای نیک و می خواد...دلم پربنت می خواد ذوق شوق...دلم بودن ومی خواد.......یه وقتایی بی راه میری...بیراه رفتم...هر چی هست نمی رسم...
دلم مریم می خواد...آلبالو خشکه......من دلم تنگه خودمه...دلم تنگه مسافرته جنگلیه...تاب می خوام...دلم یه جا می خواد...یه جای ثابت یه میز همیشگی... دلم فکرای نومو می خواد....دلم حضور می خواد....دلم موزیک جدید می خواد...برسم به صبح فردا....
اگه هست بیا...اگه نیست...بهم امید دروغ نده.......دلم سکوت صبح و می خواد ساعت ده صبح...هوش می خواد..

چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۴

چهار روز دویدم...امروز ام 2.5 ساعت خوابیدم...بعدم نیم ساعت نرمش کردم..تا رسیدم به وبلاگم...

باز سر وکله این مثلث برمودا توی زندگی ام پیدا شده...کتاب گم کردم..کتاب به چه گندگی...هر چی فکر می کنم..که کتاب به اون سنگینی کجا می تونه افتاده باشه! هیچ چیزی به ذهنم ام نمی رسه...
اوصلا که هیچ خوب نیست آدم چیزی و گم کنه...اما دوتا مورد هست که واقعا کلافه میشم..یکی مداد نوکی یکی ام کتابام...من کتابمووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووومی خوام
من کتاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااابمو می خوام
من کتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتابمو می خوام
من کتابمو می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام