یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹


یعنی اگه این باد خنکه از پنجره نمی اومد..الان من داشتم همه رو می جوییدم ...گرما رو روان امه ....کولرسالن ما هم قدرت خدا...بعداز یه هفته که تازه روشن شده...خراب شده..
بعدانش...یه مدت مدیدی که همش دارم ناله می کنم...کسایی که هم اینجا رو می خونن..که شاهدن... حس رضایت توم نیست...نیست...نیست....
بعد چند روز پیش فینگیل بانو...حرف آخر دلمو دیدم تو وبلاگ نوشته...فقط بعضی شرایط من باهاش فرق داره...
من همش می رم نظر ملت و می خونم...ببینم چی می نویسن....نمی تونم بگم خوشحال شدم.اما کمی آروم تر شدم... دیدم...خیلی ها...دچار حس و حال شبیه من هستن...راستش من که واسه خودم تشخیص افسردگی دادم....حالا دیدم....چقد آدم هستن...که به خاطر شرایط اجتماعی ، اقتصادی. و خیلی چیزای دیگه....همین حس ودارن........
یه حس نارضایتی توام با غم...نا امیدی...
حالا این وسط...من گاهی واسه خودم...تخیل یه کار خوب می زدم..یا مثلا گاهی تخیل مهاجرت می زدم..کاری که فعلا اصلا شرایطشو نداریم...توی تخیلاتم خودمو اونجوری که دوست دارم تصور می کنم. یا بهتر بگم..تصور می کردم...اما حالا همه چیزی که بشه توش کمی امید پیدا کنم...هر روز هر روز کمتر میشه....حتی دیگه تخیل هام کمکی نمی کنن...

از یه طرف دیگه...یه خانومی که 30 سال اروپا بوده...و اونجا هم دکترا گرفته...جدیدا اومده همکارم شده...
نمی دونم دقیقا چرا یه 7..8 سال برگشته...ولی عمیقا از هرجایی به غیر از ایران گریزانه....یه روز منشی مون داشت در مورد برگشتش با هاش حرف می زد..اما من تلفن داشتم...حرفاشونو درست نفهمیدم فقط یه چیزایی در مورد هویت و اینا شنیدم..اینکه سن ات که می ره بالا...دلت می خواد کنار چیزایی باشی که بهشون تعلق داری...یه چیزی توی این مایه ها
گاهی از کارهاش تعریف می کنه....و حتی یه بار هم گفت...خیلی موقعیت کاری خوبی داشته...اما نمی دونم..چرا همه چی ول کرده...اومده...تازه...باز هم از حرفای خودش متوجه شدم..که الان شرایط مادی ایده آلی نداره...و مشغول دو دوتا چار تا آخر ماهه...چه می دونم....من که شرایط زندگی اش و نمی دونم...بهتره...واسه خودم یه راه حلی پیدا کنم...


این روزا دنبال امید می گردم....مثبت اندیشی و اینا ها بهش اثر نداره...یه امید واقعی روشن...یه امید مطمئن..که بشه روش حساب کرد...

۵ نظر:

Unknown گفت...

نمی دونم چرا برای همه همین شده

اینقدر مشغول دو دو تا چهار تا کردن هستیم که آرزوهامون و خواسته هامون همش دارند فراموش میشوند

خدا بهترین هاش را برای همه بخواهد

من که میگم ،خدا سلامتی بهم بده من دیگه هیچی نمی خوام

دلی

Yasaman گفت...

hmmmmmm..fekr konam tanha raaahesh ine ke shadi darooni dorost konim :)
va man ie noskhe daram ke bara hame hatta khodam mipicham vasghti vaghean delgir o del por o del khor am: Varzesh :)

مریم گفت...

راست می گی دلی جونم....
اونقد به این چیزا فکر می کنیم
که یادمون می ره چه چیزهایی داریم..
امیدوارم تو هم به همه اون چیزهایی که می خواهی برسی
--------------------
یا سمن جونم..باهات موافقم...من هر موقع از نرمش و ورزش دور می شم..
کمتر به فکرام مسلطم..ومنفی میشم...

می می گفت...

آدما به امید زندن. چی بگم مریم جون. همه ماها حتی توی بهترین حالت ها هم ممکنه به این حس برسیم. چون آدما معمولن هرازگاهی دچار یه حس فقدان میشن و به نظرم طبیعیه و فقط نباید بهش زیاد بها داد و اینکه من که یاد گرفتم توقعم رو از خودم پایین بیارم و کمتر خودم رو بازخواست کنم و توبیخ که چرا این نشد و یا اون شد. هر چی پیش آید خوش آید. یعنی برنام ریزی می کنم. هدف دارم ولی دیگه مثل سابق خودم رو نمی کشم اگه بهشون نرسم

مریم گفت...

می می جونم...فعلا در حال جنگ با خودمم
امیدوارم...موفق بشم به خودم مسلط بشم..فعلا که چی بگم..بهتره چیزی نگم..
ممنون از راه کارت..بهش فکر می کنم..