شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

کمی مانده به عید

این روزا...دم گل فروشی ها...کنار پیاده روها...سبزی و ماهی ...گلدون های گله...یه حس خوبیه..هی می رم...نگاه می کنم...گل های رنگ رانگ بنفشه....لاله عباسی..صورتی..بنفش..زرد...قرمز....

بعد  هی  یاد مریم یادگار می افتم......

شب ها مرکز خرید های نزدیک خونمون قل قل است....توی دلم می گم..اگه همه اینها یهو با هم بگن...شعار بدن......

بعد پیش خودم می گم..مریم بی خیال... این چند روز..مردم  دوست دارن غرق بشن...توی شادی که مدت هاست...ندارن...

 

هفت سین هم چیدم....هفت سینم و دوست دارم.....از بعضی نقاط عید تکونی صرف نظر کردم....چون دیگه جون ندارم...

اما آرایشگاه...بالاخره کلاه مورد نظرشون روی سرم نهادن!...رفتم یه آرایشگاهی که خانومه واسه ابروش معروفه...

بعد فقط یه کلام بهش گفتم...نمی خوام نازک بشه...و یکی از ابرو هام کمتره...یه جوری خودتون درستش کنین.....وقتی ابرو برداشت....اصلا آینه نداد چک کنم...اینقد..دماغش سر بالا بود......اومدم خودم توی آینه دیدم..دیدم...اصلا انگار نه انگار....که این ابرو برداشتن...و یکی  کلفت تر از اون یکیه....هی اومدم برم بهش بگم...دیدم...از این مدل هاست که می زنه...دوتا ابروی نازک تحویلم می ده و خلاص..( واسه اثبات اینکه درست کارش و انجام داده...روی من ایراد می زاره..).....هی اومدم یه چیزی بهش بگم...نمی دونم چرا هیچی بهش نگفتم....بعد آرایشگاه رفتم..پیش خواهرم... ابرو هامو ببینه.....گفت..اینکه که اصلا کاری نکرده....دوباره...با خواهرم رفتم یه آرایشگاه دیگه...!....و خدا رو شکر....ابرو هامو خوب برداشت....

 

سال نو رو به همه دوستان خوبم..به همه شماهایی که دارین جمله ها رو می خونین تبریک می گم...بهترین رو براتون آرزو می کنم....

به یاد بابا ...چله چله ها..فقط یه روز تا عید مونده...

 


دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۹

خب...الان...یه فیلم دیدم..احساسی...دلم می خواد بنویسمش...امشب کانال 5 گذاشت..به اسم پدرم و پسرم...یا پسرم و پدرم!...یه فیلم ترکی بود..من و یاد روزای انداخت...که نه گفتم...
..آخر نوشته هام می زارم..اگه کسی دوست داشت می تونه بخونه
ممنون دوستانی هستم که کامنت می زارن.....من دوست دارم..براتون کامنت بزارم...یا.توی کامنت های اینجا..براتون جواب بزارم...اما قیلترشکن با دایل لاپ خیلی کنده کنده...توی شرکت ام...که قربونش برم..پرینت مانیتورم و همه دارن...بگذریم...
روزای آخر سال تند تند داره می گذره.... نصف خوشی عیده....قبلشه....وقتی می رسه...سریع تموم میشه....
..........................
من از اول فیلم ندیدم...اما ماجرا از این قرار بود که صادق با پسرش به اسم دنیس..( اگه اشتباه نکنم)....اومد خونه پدریش....صادق...مردی 40 ساله به نظر می رسید..با پسری 7 ..8 ساله....صادق..چند سال پیش...خونه پدری اش و ترک می کنه...و یه زندگی جدید و شروع می کنه...اونجا ازدواج می کنه و بچه دار میشه....وقتی برگشت خونه پدری اش..مادرش و برادرش خیلی تحویلش گرفتن...ولی پدرش توی خودش بود ...و مدتی طول کشید...تا پدر بزرگ با نوه و پسرش جور بشه...
برادر صادق ..اسمش سلیم بود...سلیم ..مردی ساده..بود با اینکه هیکل بزرگی داشت..گریه می کرد... دو تا بچه داشت....
خلاصه ماجرا...معلوم شد..مادر دنیس فوت کرده بود....صادق بیمار بود و روزهای آخر زندگی اش بود....می خواست..دنیس خونه ای داشته باشه....خلاصه..یه شب این حرف ها رو به باباش گفت....گفت...دوست نداشته باباش براش تصمیم بگیره....که چی بخونه..با کی ازدواج کنه.....از اون ور پدرش می گفت...الان باید من و درک کنی..که تو که الان نگران پسرتی....تو هم نامزدت و رها کردی..رفتی با یکی دیگه از دواج کنی.....خلاصه...صادق حالش بد شد...رفت بیمارستان...پدرش...رفت سراغ اون دختری که باهاش نامزد بود..دختره براش گفت...تا مدتی مردم پشت سرم میگفتن...تو من و رها کردی....ولی دیگه عوض شدم...صادق هم گفت..شنیدم داری ازدواج می کنی..و من و ببخش...و دختره هم گفت...بخشیده بودتش..و از این حرفا......خلاصه ..صادق....بعد از مدتی فوت کرد....قشنگ ترین صحنه اش اونجایی بود...که
همه داشتن می اومدن...برای مراسم..تدفین..وسط راه پدربزرگ...ماشین ها رو نگه داشت...وسط جاده ایستاد..همون جایی که صادق ترکش کرده بود....پدر گریه می کرد..پیراهنشو...پاره کرد..دستاهاشو..آغوششو باز کرد..و می گفت..اگه 15 سال پیش...نمی زاشتم....بره...الان اینطوری نمی شد..صحنه احساسی بود..اشک که من و مهلت نمی داد...یهو اون وسط یکی از فامیل ها به سلیم گفت..با سرعت برو به سمت پدرت...سلیم...با سرعت به طرف پدرش رفت...پدرش به زمین خورد..( من یهو هنگ کردم..چی بود این..)..بعد اون فامیلشون اومد پیش پدر و گفت....کسی که بخواد بره..میره..و اگه تو می ایستادی...هم فرقی نمی کرد....
بعد یهو یه صجنه نشون داد.....سلیم هنوز داره می دوه....سلیم یه شخصیت ساده داشت..یهو آدم از کارش خنده اش می گرفت....وسط گریه...خنده.....
یا مثلا یه خاله...شیک داشتن...که لباس چیتان پیتان می پوشید...اما سوار الاغ می شد....
آخر های فیلم....نشون داد چه جوری دنیس با موضع کنار اومد...یه سری اشک و لبخند هم اونجا....ریختم و زدم...
این فیلم و دوست داشتم و به دلم نشست....

سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

دلم می خواد..یه چیزی بنویسم....درسته که اینجا فیلتره..اما واقعا چه فرقی می کنه....من که جدیدا..اول فیلتر شکن باز می کنم...کلا همه چی فیلتره خدا رو شکر.!..چیزی به عید نمونده...تقریبا تازه توی این خونه اومدیم...ولی خب...یه سری تمیز کاری می خواد...

که هنوز نه وقتش جور شده نه حسش...چیزی هم به عید نمونده...یه سری حرف تملبار شده توی دلم دارم...گفتنی نیست....نوشتنی نیست....بگذریم...

نمی دونم.....چه طور میشه..به فکر آدم هایی نبود که آزاد نیستن...
نمی دونم...

الان دارم... به ابرو های لنگه به لنگه ام توی وب کم نگاه می کنم...هی می زارم..پر بشه...هی گند می زنن..به ابرو های آدم...وقتی ام میری تو آرایشگاه ها...که دارن از فیس وافاده می ترکن....!..والا به خدا...الان ام نامرتبه..