‏نمایش پست‌ها با برچسب رمان- آرزو. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب رمان- آرزو. نمایش همه پست‌ها

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸


یه تی شرت آبی رنگ دارم...که جزو لباس های نیمه گرمه..با وجود آستین کوتاه بودن...واسه هوای پاییزی کافیه..من اوصلا اعصاب لباس سنگین و ندارم...داشتم می گفتم...تی شرت آبیه رو با شلوارک زرد پوشیدم...به آینه که نگاه می کنم...شبیه دخترا بی خیال ها شدم....ولو می شم رو مبل..و کتاب خانوم مسعود بهنود می خونم...صبح جمعه است....من صبحای جمعه کم پیش میاد خیلی خوابم ببره 8:30 بیدار بودم...همسری هم خواب.... فکر کنم تا 10:30 اینا کتاب خوندم...کتابه رو خیلی وقت پیشا..گرفته بودم..نشده بود بخونم..از خونه مامان اینا اوردمش...و چند روزیه مشغولشم.......داستان کتاب در مورد..دختری که نوه مظفرالدین شاه بوده.....و اتفاقایی که اون زمان افتاده...موقع کتاب خوندن...یاد اون زمانی می افتم..که با چه زحمتی این اسم ها را تو درس تاریخ حفظ می کردم...ولی توی داستان خانوم.. در قالب داستان...ماجراهای تاریخی و می گه...و الان توی ذهنم میاد..که کی چیکار کرده...


.حرص خوردن آدم های داستان...برای به دست اوردن و مشروطه...یه حس مشترکی مثل حس های الانه.....واقعا ..ما ایرانی ها چند ساله...داریم به در و دیوار می زنیم...دموکراسی داشته باشیم...چقدر باید خون ریخته بشه...چند سال...


نمی دونم .روح تنبلی نهفته در ماها...که دلمون می خواد...پول زیاد بدون..کار زیاد به دست بیاریم..ربطی داره...به این موضوع...؟...آخه همیشه آدم هایی هستن..که به خاطر منافع شون حاضرن..هم چی و له کنن...


بگذریم...خلاصه دارم این کتابه رو می خونم....والان دلم می خواد کتابه اینجا بود...می خوندم...


جدیدا...یه آروزی ساده دارم...بدون دغدغه مرخصی...توی آفتابی پاییزی..خونه باشم...پشت پنجره ولو بشم و کتاب بخونم...کیک و بیسکویت و شیر بخورم شایدم پفک ...منتظر چیزی نباشم...ناهار هم خودش اتوماتیک آماده باشه...خونه هم مرتب باشه...بی خیالی مطلق....تلفن ام زنگ نزنه لطفا..