دوشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۰

اميد هم رفت،رفت ماموريت،دور و زياد
حالا يه چيزي شبيه احساس جاي خالي پريده تو دلم
چرا آدما به هم وصل ميشن، چرا بايد به هم فكر كنيم، چرا فكر آدم ميره
باز نشد گريه نكنم،وقتي يه كسي ميره مسافرت،جاش خاليه ، يه احساس خلاء
مامان اونقدر ا تچمنت متچمنت ،آويزون اين بچه كرد، كه فكر مي كردم، بايد، در خونمونو عوض كنيم، تا بتونه بره بيرون،شلينگ آب پشت سرش گرفتيم،جاش خاليه،
كسي اميد و نديده ،كارش دارم
،چرا بايد به اين فكر كنه،كه دوربينش پيش من بمونه،اين مهربونياي لحظه آخر بد جوري گريمو در اورده
خب آخر هر گره اي اميدم اميده
اميد دنبال اين كتاب مي گردم نيست،چه كار كنم
اميد كامپيوتر خرابه، چه كار كنم
اميد چرا اينو نمي تونم باز كنم، بازش كن
اميد، مي خوام برم اينجا،بلد نيستم چه جوري برم
اميد،اينو مي شناسي،توضيح بده
اميد اميد اميد..............
حالا مگه رفته قندهار،نه، ولي جاي يه داداش مهربون خاليه كسي اميد و نديده ؟

هیچ نظری موجود نیست: