شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۰


دانشگاه هم شروع شد ،كاش مي شد آدم براي وقتش سرعت گير بزاره،همينجوري مي دوه،بعضي موقعها نمي زاره آدم بهش برسه....
ديروز بچه هارو ديدم اصلا ديدن بعضيا حتي براي 5 دقيقه يه دنياست،نازنين،شيما،سولماز،مونا،شيرين.....،مونده سمانه و طراوت و الهه،اينقدر خوشحال شدم نازنين و ديدم،داشت بر مي گشت خونه،نازنين از اون دوستايي كه توي قلبمه،عين مهرخ
دوست دبيرستانم،مهرخ و خيلي وقته نه ديدمش نه شنيدمش،ولي يه ذره از دوستاشتنش كم نشده


هیچ نظری موجود نیست: