شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۰

اگه با آبي بودن شاملويي مي شم،و بعضيا با سبز بودن، سهرابي، باشه ،همون بعضيا سبز بمونند،سهراب مال همون بعضيا، نه مخالف سبزم نه شاملو
مادياني تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد،........
...مهربوني سهراب بيكرانه،حالا اگه بعضيا مي خوان ايزوله اش كنن،نمي دونم
************
آبي بلند را مي انديشم،و هياهوي سبز پايين را.
ترسان از سايه خويش، به ني زار آمده ام
تهي بالا مي ترساند، وخنجر برگ ها، به روان فرو مي رود
دشمني كو،تا مرا از من بركند؟
نفرين به زيست:تپش كور!
دچار بودن گشتم، وشبيخوني بود.نفرين!
هستي مرا برچين،اي ندانم چه خدايي موهوم!
نيزه من مرمر بس تن شكافت
وچه سود،كه اين اين غم را نتواند سينه دريد.
نفرين به زيست :دلهره شيرين!
نيزه ام –يار بيراهه هاي خطر- را تن مي شكنم
صداي شكست، در تهي حادثه مي پيچد،ني ها بهم مي سايد
ترنم سبز مي شكافد:
نگاه زني ، چون خوابي گورا به چشمانم، مي نشيند
ترس بي سلاح مرا از پا مي افكند
من- نيزه دار كهن- آتش مي شوم
او- دشمن زيبا-شبنم نوازش مي افشاند
دستم را مي گيرد
و ما دو مردم روزگاران كهن مي گذريم
به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبز شان، گهواره روان را نوسان مي دهيم
آبي بلند خلوت ما را مي آرايد
آ وار آفتاب، خوابي در هياهو

هیچ نظری موجود نیست: