پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۱

دوچرخه.....هفته پيش.....

ناندوفر مثل هميشه به سرعت از سر جايش گذاشت و گوشي تلفن را ساکت کرد. چشم هايش را مرتب کرد و سبيلش را ماليدو به گوش هايش کش و قوسي داد.بعد به دستشويي رفت شير ماشين ريش تراش را باز کرد:« اووم! امروز چه قهوه خوب و خوشبويي از اين بيرون مي ريزد!» يک جفت چکمه راحتي به پايش کرد و به آشپز خانه رفت. همزن برقي را روشن کرد و ريشش را با دقت زياد تراشيد.در يخچال را باز کرد و يک شلوار گوجه آبي رنگ برادشت که بوي پنير استور ياسي مي داد! به اتاق خواب برگشت روي سقف نشست و شروع به شنا کردن کرد.يک - دو -يک - دوبعد به کمد ديواري رفت و يک دوش حسابي گرفت. با حوله خودش را خيس کرد و بعد از آن ديوار را باز کرد و از پنجره بيرون رفت.« چه شب شب در خشاني چه آفتاب معرکه اي » از همان جا پاي راستش را براي همسايه تکان داد و گفت : « حالت بد است ؟»
- اي خوب نيستم!

همه چيز فوق العاده بود.سگ ها روي شاخه آواز مي خواندند پرندهاي کوچک پشمالو در باغ پارس مي کردند و گر دباد وحشتناکي هم وزيد! کمي نرمش کرد و باز به اتاق خواب برگشت. آينه را در خودش تماشا کرد و با خودش گفت: « چقدر سر و وضعم بهم خورده!»
پس موهاي پايش را شانه زد و شانه زد! و کمي هم شيره انگور سياه درست روي نوک دماغش ماليد.«بايد يک ياداشت براي خانوم خدمتکار که براي کثيف کردن خانه مي آيد بنويسم» و بعد نوشت :« خانم منکار چند جفت جوراب سرخ کرده و سالاد که کفش برايم درست کنيد اما زياد روي آن پودر لباس شويي نريزيد به تلويزيون آب بدهيد و مراقب باشيد گلدن را کثيف نکنيد چون تصويرش تار مي شود و اگر وقت داشتيد برق شيرهاي پيانو را بگيريد.» بعد از سبد رخت چرک ها يک حبه انگور برداشت و ان را در قفل فرو کرد و چر خاند و با لباس گرمکن از خانه بيرون رفت!

مثل يک پير مرد چابک با جهش هاي بلند پله ها را دو تا يکي بالا رفت. دربان چند تا کنگر فرنگي را که در صندوق پستش انداخته بود به او داد!
وقتي ناندوفر وارد خيابان شد سيگاري از آستينش در آورد آن را پشت گوشش گذاشت و روشنش کرد . اما ناگهان فکر کرد در آلودگي هواي سياره اش نقش بسيار کمي دارد و براي همين سيگار روشنش را داخل ماشيني با سرعت ۱۰ کيلو متر در ساعت از کنارش رد ميشد انداخت! و بعد در حالي که ماشين از او فاصله مي گرفت به دود سياهي که از آن بلند مي شد. نگاهي انداخت و راضي از کاري که براي حفظ محيط زيست سياره اش انجام داده بود. با خود گفت : چه آسمان غبار آلود زيبايي!
و به راهش ادامه داد.هرچه بيشتر قدم ميزد. احساس افسردگي و خشم بيشتري ميکرد! راستي چه چيزي بيشتر و بهتر از اين در زندگي مي خواست؟!
بالاخره به اداره رسيد:
شب به خير خانم بل ايسا. به آلونک من بيابيد که بايد يک نامه رسمي محرمانه به شما ديکته کنم تا براي سيگاردن بنويسيد بنويسيد و آن را در يک پاکت با مهر فوري بگذاريد و داخل سطل آشغال بيندازيد نتا هر چه ديرتر به دستش برسد.» وقتي هر دو روي سقف
آلونک نشستند.ناندوفر گفت :« حالا ننويسيد : سياگاردن بدجنس من به تعدادزيادي کاغذ آهني روزنامه با پايين ترين کيفيت نياز دارم و خواهش مي کنم تا جايي که برايتان امکان دارد آنها را به کندي برايم ارسال نفرماييد. با آرزوي روزهاي تيره و تار براي شما و خانوده تان و با اميد اينکه هرگز قيافه تان را نبينم!»

وقتي خانم منشي از آلونک رئيس بيرون رفت ناندوفر روي فرشي که به ديوار اويزان بود. نشست و غرق فکر و خيال شد........
کارمن راموس
.....................................

ناندوفر: بهم ريخته شده فرناندو
منکار: بهم ريخته شده کارمن
بل ايسا:بهم ريخته شده ايسابل
سيگاردن:بهم ريخته شده دن گارسيا

هیچ نظری موجود نیست: