پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱


دو چرخه.....@--^@

صبح نتونستم زودتر از ۹ بيدار شم..اول رفتم بانک شهريه مو دادم....بعد يه کار
کو چولو.... بعدم رفتم توي ايستگاه اتوبوس ....که برم دانشگاه ثبت نام کنم....
همينطوري که داشتم دوچرخه رو ورق مي زدم..داشتم با خودم فکر مي کردم...کدوم عکسا رو بزارم..اين نوشته رو بزارم؟...اصلا ..همه اش خوبه.......... که ديدم يه پسر بچه. کوچولو......فکر کنم..۷..۸..۹...سالش بود..اما قدش کوچولو بود....هي نيگاه نيگاه به ورقه هاي روزنامه مي کرد.بهش نگاه کردم...هر دوتايمون خنديدم.چشماش مي گفت:...دوچرخه رو بده به من...
يه خورده صبر کردم....سرمو انداختم پايين....هنوز دور و برم بود...هي مي چرخيد.....
يهو گفتم..مي خواي مال تو باشه
..گفت : نه..نه....
خنديدم..اونم خنديد..اما خجالتم مي کشيد... يه ذره رفت اون ور تر...سرمو انداختم پايين..مشغول خوندن دوچرخه شدم....فکر کنم يه داداش کوچکتر از خودش داشت..اين دفعه اون اومد جلو........برگه هاي دوچرخه رو جمع جور کردم...سرمو اوردم بالا...
گفتم:..بيا مال تو...
گفت: نه... ..
-بگيرش..مال تو....
هر دوتايمون خنديديم.....يواشکي نيگاه کردم...ديدم رفت پيش داداش....
نمي دونيد چه احساس خوبي بود....يه جوري ..نمي دونم کلمه اي براش ندارم....همون موقع اتوبوس اومد.....موقع بالا رفتن از اتوبوس دوتايشون اومدند...خانوم اگه خودتون مي خواييد....گفتم.نه..مال شماست....
باز م خنديديم........اگه مي دونستند.......چه کار خوبي کردن.....خيلي ا حساس خوبي دارم.....خيلي وقت بود..که اينطوري نبودم...تو اتوبوس از خوشحالي..يه ذره گريه کردم....از يه چيزايي راحت شده بودم....نمي دونم..چي بود...کوچولو هاي خوب....

هیچ نظری موجود نیست: