جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۱

خنده تو
يه روزنامه اومده توي خونمون نمي دونم..اسمش گلستان ايران..چه جوري اومده..:)....تا حالا نيومده بود...
زيادي سياسي مي زد..اغلب چيزاي خوب توي صفحه آخره روزنامه هاس.....صفحه آخر و نگاه کردم يه شعر بود...جالب بود....

از پا بلو نرودا....

نان را از من بگير ...اگر مي خواهي
هوا را از من بگير
اما خندهات را نه
گل سرخ را از من مگير
سوسني را که مي کاري
آبي که به ناگاه
در شادي تو سرازير مي شود
موجي ناگهاني از نقره را
که در تو مي زايد

............
.............

بخند بر شب
بر روز.بر ماه
بخند بر پيچا پيچ خيابانهاي جزيره
بر اين پسر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم مي گشايم و مي بندم
آنگاه که پاهايم مي روند و باز مي گردند

نان را . هوا را
روشني را. بهار را
از من بگير
اما خنده ات را هر گز
تا چشم از دنيا نبندم

هیچ نظری موجود نیست: