دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱

.... تولد سهراب سپهری .....

رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند




امروز روز به دنیا اومدن سهراب سپهری..15 مهر.
یه خاطره از سهراب..که قبلانا توی یه کتابی خونده بودم..:)..
................

همينطور كه غرق لذت به حر فهاي سهراب گوش مي كردم،ديدم كه سوسكي با آرامش كامل از لاي در وارد اتاق شد،....لحظه اي مكث كرد ....وبعد آهسته از كنار ديوار راه افتاد طرف پايه تخت كه ما رويش نشسته بوديم،بيوك وتيمور هم سوسك را ديدند، و يكباره توجه همه از سهراب به سوسك منتقل شد،هر كس بي اختيار دنبال چيزي مي گشت تا بر سر سوسك بكوبد،ما هيچكداممان كفش به پا نداشتيم،كفش هايمان را دم در اتاق گذاشته بوديم .
مي بايست يك نفر شواليه خودش را به آنجا برساند ولنگه كفشي به دست بگيرد،و بيايد و حساب سوسك را برسد.تيمور از جا برخاست، در اين موقع بود كه سهراب متوجه قضيه شد، وبا عجله گفت:« خواهش مي كنم
خواهش مي كنم،كاري به كارش نداشته باشيد،او همسايه من است.گاهي شبها سري به من ميزند.اهل شعر و ادبيات هم است.به نظرم عاشق شده.آخر اينجا جيرجيرك خوش صدايي ست كه.....
سوسك خود را به پايه تخت چسبانده بود، و بي حركت منتظر پايان كار نشسته بود.بالاخره به سهراب پيشنهاد كرديم اجازه دهد سوسك را بگيريم و با احترام كامل از پنجره بيندازيمش به حياط و غائله را ختم كنيم . اما سهراب سخت مخالفت كرد و گفت ممكن است بيفتد و دست و پايش بشكند و آنوقت اين وقت شب از كجا شكسته بند سوسك پيدا كنيم؟ وانگهي روانيست عاشقي را جلو معشوق از پنجره به حياط بيندازيد!
ما چنان سرگرم اين گفت و شنود شديم كه سوسك را از ياد برديم و پس از مدتي وقتي به تخت نگاه كرديم سوسك رفته بود............





هشت کتابتش..اینجا هست..




هیچ نظری موجود نیست: