یه فایلی درست کرده بودم بزارمش اینجا..اما نمیشه..
باشه برای بعد امتحانام.... فکر کنم..بازم باید رژیم کا مپیوتر و اینترنت بگیرم..:(!...
شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱
با یکی از بچه ها داشتم درس می خوندم...دیدم..چیز جالبی توی کتابمون نوشته بود...کریسمس ام که اومده..بچگی ای ما که اسکروج جزو لاینفک برنامه کودک بود......
شخصیت کلاسیک چارلز دیکنز،ابنزر اسکروج،شاید حریصترین فردی باشد که تا کنون در خیال یا وا قعیت دیده ایم. به خاطر دارید که اسکروج هرگز به آینده یا گذشته نمی اندیشید.هر روز انگیزه ای که داشت به چنگ آوردن طلای بیشتر بود.پس از آنکه عید پارسال اور ا یاد سال گذشته انداخت و عید سال بعد او را از سال آینده آگاه ساخت، به روش آزمندانه خود پایان داد.
الان یه خبر خوب مامانم داد...که انسیه دیشب...حرف زده...یعنی فقط چند تا کلمه گفته.....حتی شاید ارادی هم نباشه...اما..بعضی دکترا می گفتن..با اون تصادف دیگه نمی تونه
حرف بزنه...
این و یه ماه پیش نوشته بودم..
هنوز دستای انسیه رو توی دستم حس می کنم. دستای کشیده شو
روی تخت خوابیده ، موهاشو کوتاه کوتاه کردن یه طرف سرش باند پیچی دور سرش یه کلاه توریه... دست چپش بی حرکت روی بندشه...انسیه نمی تونه حرف بزنه..فقط دست راستش و می تونی توی دستت بگیری ...دستتو و فشار میده..اینجوری با هاش حرف می زنی...
می خوان بهش غذا بدن دهنشو باز نمی کنه نمی تونه چیزی و قورت بده..اما دکتر گفته بایداز دهن بخوره...
دهنتو باز کن..اینجوری...
آ آ....نمی تونه..فقط نگاه می کنه..
دلم می خواد زود خوب بشه...حرف بزنه...بگه ..بگه چرا لباشو محکم روی هم فشار میده..بگه همچی و بگه...
وقتی بچه بودیم...یه روز که اومد بود خونمون یه گل سینه طلایی بهش دادم...وقتی بزرگ تر شد..هنوزم از اون گل سینه می گفت...
به دستام نگاه می کنم..چشمای انسیه توشه...انسیه همین جا توی قلبم داره راه میره...من نمی تونم گریه نکنم
11/9/81..
دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱
بابای مهربون نیلوفر همیشه لطف داره..
به قول معروف خوبی از خودتونه...:)
نیلوفر کوچولو...در حالی که کلید توی دستشه...!
پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۱
:)... امروز یه سالگی وب لاگمه.....از اتفاق تولد یکی از دوستام هست( شیماجونم تولد مبارک)....
صبح که از خواب بیدار شدم....دیدم برف نشسته....کلی خوشحال شدم
فکر کنم تا چند وقته دیگه وب لاگای 8 بعدی بیاد..وب لاگای جیبی..وب لاگی خود به روز بشو..وب لاگای کیفی...وب لاگای یه بار مصرف..وب لاگای 9 طبقه...وب لگای...
حالا فعلا اینا اختراع بشه.
.اینجا رو کلیک کنید..اینو از وب لاگ شبه XP پیدا کردم..:)..برای شیما...برای وب لاگم...
صبح که از خواب بیدار شدم....دیدم برف نشسته....کلی خوشحال شدم
فکر کنم تا چند وقته دیگه وب لاگای 8 بعدی بیاد..وب لاگای جیبی..وب لاگی خود به روز بشو..وب لاگای کیفی...وب لاگای یه بار مصرف..وب لاگای 9 طبقه...وب لگای...
حالا فعلا اینا اختراع بشه.
.اینجا رو کلیک کنید..اینو از وب لاگ شبه XP پیدا کردم..:)..برای شیما...برای وب لاگم...
یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱
پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱
يه
.....توی ا یستگاه اتوبوس وایستادم...خیلی وقته اتوبوسی نیومده....کلی آدم جمع شده..هرچی نگاه می کنیم خبری نیست....
.روی نوک پاهام وایستم...دستام سایه صورتم می کنم تا دور و بتونم بهتر ببینم..یه چیزی داره میاد...با خوشحالی داد می زنم....
يه اتوبوس می بينم...یه اتوبوس می بینم..مممم..
مردم عرشه ايستگاه اتوبوس همه با خوشحالی داد می زنند...اتوبوس دیده اتوبوس..دستاشون با خوشحالی توی هوا تکون میدن...
.روی عرشه جشن می گیريم...
دیگه احتیاجی به جیره بندی اکسيژن نيست...همه با خيال راحت يه نفس عميق می کشيم....
چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۱
به نظر من ایران خیلی شانس اورده که توی لندن نیست....چون اگه اینجوری بود...معلوم نبود..کی آدما به اونجایی که باید برسن ، می رسیدن....دوشنبه ای من 8 کیلو توی ترافیک لاغر کردم...اتوبوسا قدم مورچه ای بر می داشتن..تاکسی ها هم که کاملا وایستاده بودن....خیابونا....رودخونه شدن... ایران خیلی شانس اورده که توی لندن نیست.
یکشنبه ای دلم می خواست.یهو بابا اینجا رو ببینه....امانشد.... اشکالی نداره...!..:)....آدم تا یه تیکه ابر کوچولو داره ...غم نداره...یه تیکه ابر کوچولو با یه دله بزرگه بزرگ....راستی بابا...برای ..همهچی..:)..خیلی ممنون.. ...:)..
دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۱
یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱
سلام... هفت هزارو هفتصدو هفتادو هفتا
يه سال پيش .....:)....اگه گفتيد....
در چنين روزی....
خیلی جالبه...من قبل از اينکه وب لاگ بابا رو بخونم.
.فکر می کردم..یه دختر 12 ..11 ساله
.وب لاگ می نويسه..بابا هم کمکش می کنه...:)!....
اما خب همش چند ثانيه طول کشيد....که فهميدم...نيلوفر کوچولو...کوچلوه....:)
تازه ممکنه کا مپيوتر باباشو بلرزونه.....
...
يه سال پيش .....:)....اگه گفتيد....
در چنين روزی....
خیلی جالبه...من قبل از اينکه وب لاگ بابا رو بخونم.
.فکر می کردم..یه دختر 12 ..11 ساله
.وب لاگ می نويسه..بابا هم کمکش می کنه...:)!....
اما خب همش چند ثانيه طول کشيد....که فهميدم...نيلوفر کوچولو...کوچلوه....:)
تازه ممکنه کا مپيوتر باباشو بلرزونه.....
...
اشتراک در:
پستها (Atom)