سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲

بابا بزرگم یه عمو داره ، که همسن خودشوه ، شاید وقتی بچه بودن با هم بازی می کردن ....نمی دونم ، ولی من اینقد این عمو دوست دارم ....یه مردی که حتی با سنی که الان داره خیلی خوش اخلاق و...مهربونه ....به قول یکی از دوستام از اون آدمایی که باید مجسمه اش و طلا بگیرن ، بزنن وسط شهر...... می دونید آدم با صداقتیه.... از اون تیپایی که کلی ماجرا داره ازکسایی که فقط به خاطر حرفای این عمو ، یهو عوض شدن.....خلاصه که امروز اومده بود خونمون.....کسی ام خونه نبود ، بر خلاف همیشه که وقتی تنهام ومهمون میاد ، نمی دونم چیکار کنم تا وقت بگذره.....، با هم اونقد حرف زدیم که اصلا نفهمیدم چی شد که مامان و بابام رسیدن خونه.....واقعا دوست داشتنیه

هیچ نظری موجود نیست: