دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

به کاغذ دست نوشته فکر می کنم ، به علاقه ای که توی تک تک سطراش موقع نوشتن بود....
وحالا یه صفحه تایپ شده پر از جمله هایی که سعی می کنم بهم ربطشون بدم...اما ربط پیدا نمی کنن...شاید چون توش علاقه ای نیست...اما نه مطمئنا.
به صداقت فکرام ، فکر می کنم....نکنه در مورد راستی اش اشتباه می کردم.....نمیشه واقعیت و ندید گرفت.

پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۴

باز خازنیت ام عود ( ا ُ د) کرده .... امممم معادل دیگه ای به ذهنم نمی رسه
...پر خوشحالی میشم....خالی میشم...غم انگیز میشم ، خالی میشم...عصبانی میشم...خالی میشم...پر سوال میشم....خالی میشم...فقط مونده این دل گرفتگی...آخر پر شدنش نمی دونم کجاست ....کی میخواد خالی بشه......تاکی و اینا نمی دونم.....

بعد یه چیز دیگه
توی ریدینگون یه چیزی خوندم واقعا به نظرم درسته.....اونم تفاوت بچه های اول و آخر
حالا میگم....

بچه های اول ، چون هی بزرگتر ا مسئولیت بهشون دادن و این باورو دادن که تو باید این کار کنی....اینا شخصیتا آدمایی میشن که دوست دارن به بقیه دستور بدن ، مدیر بشن ، هی امر و نهی کنن
بعد چون هی مامان باباها از اونا خواستن تو مدرسه همه جا اول باشن ، براشون مهمه که تو همه چی زندگی اول باشن اما به خاطر دیسپلین زیادی که روشون اعمال میشه ، خیلی آدمایی انعطاف پذیری نیستن....نمی تونن دوستای صمیمی و نزدیک داشته باشن....چون یاد گرفتن به تنهایی کارشونو جلو ببرن

حالا میریم سراغ بچه های آخر....چون پدر مادرا زیاد روشون به اندازه بچه های اول حساسیت ندارن..اینا موجودات ریلکس تری هستن ، و چون مامان بابا ها بهشون گیر نمی دن که اول باش...یواش یواش ، یه جوری میشه که خیلی براشون مهم نیست که اول باشن ، چون می دونن هر جوری باشن باز مامان بابا دوستشون دارن....همین کم گیر دادن باعث میشه اونا راحت از بچه های اول حرف شون بزنن ، و قدرت متقاعد کردن بهتری دارن.... ریلکسی مامان باباها باعث میشه خلاق تر باشن ، برن توی حوزه هنر و میوزیک و و کتاب و اینا...ولکن
چون همیشه یه خواهر بردار بزرگتر از خودشون بوده که بهشون گفته چیکار بکن... اینکه بخوان مثل بچه های اول واسه کسی تصمیم بگیرن کار سختیه واسشون...منتظر یه نفر دیگه ان که این کار و بکنه ، تر جیح میدن برای همیشه بچه بمونن یکی مدام دور برشون باشه و قابلیت وابستگی زیاد دارن


حالا موضوع اینه که ، همه اینا هست....شما می تونین ، این چیزا رو بفهمید و سعی کنید نکات مثبتتون بیشتر کنید و نکات منفی و کنار بزارید



موزیک متن ام...حالا...همینجوری....

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴

دارم فکر میکنم که " خدا بودن" چه قد می تونه پیچیده باشه...یه وقتایی فکر می کردم که خدا هیچ وقت حوصله اش سر نمی ره ، چون یه عالمه آدم هست و آرزو ، بخاد به حرف هر کدومشون گوش بده و زندگی اشون تغییر و تحول بده کلی خودش کار داره.....آره خدا با آدما فرق داره...اما موضوع اینکه بالاخره یه جوری آرزو ها رو بروارده می کنه..........دارم به توالی اتفاقا فک می کنم اینکه یه ذره جلوتر عقب تر....
ا...چقد میتونه همه چی و تغییر بده....
امشب بسی دلگیرم

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴

یه کتاب گرفتم به اسم " چنین گذشت بر من" نوشته "ناتالیا گینزبورگ" ........بعد از مدت ها یه کتاب بود از این مدلی ا که نمی تونستم بزارمش زمین.. قشنگ بود...فکر می کنم خانوما از خوندن این کتابه خوششون بیاد...خیلی واضح و نزدیک اونچه که تو سرت میاد و می گه.....بعد فکر می کنی...اا فقط خودت نیستی...یه زن دیگه یه جای دیگه همین جوریه.....یه حس همزات پنداری. واقعی...اممم مطمئن نیستم که مردا از خوندن این کتاب خوششون بیاد....شایدم بیاد...ولی چون دریچه دیدشون یه جور دیگه است....شایدم بد نباشه...بخونن تا بفهمن....خلاصه اگه تونستید حتما بخونید:
انتشارات نشر دیگر یا دیگر

در پایان خوشنودی خودم از وزیدن باد و هوای خنک شبانگاهی اعلام می کنم...؛ )

دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴

نمی دونم چرا دنبال توجیهم.....یادمه یه جا خوندم...توجیه یه عصای روحیه...که هر آدمی واسه خوش داره....وگرنه از غصه دق می کنه...یه واکنشه ...هر اتفاق مزخرفی که می افته یا به عبارتی من می دازمش...هی سعی می کنم تو سر خودم توجیهش کنم...هی بگم..ال بل...ببین این نکات وببین باید اینجوری میشد اصلا...اصلا ...بعد تو سرم میاد که دارم خودمو گول می زنم..بعد فکر می کنم..بعد یه صفحه ورد باز می کنم...می شینم اینا رو می نویسم....بعد توی وبلاگم کپی پیست می کنم.......

چی میشه که اینجوری میشه....من مخالف انعطاف پذیری نیستم....ولی...نمی فهمم مشکل کجاست....یه چیزی برای اکثر ملت مهمه...واسه من نیست... و اون چیزی که واسه من مهمه واسه اکثرا نیست....من دقیقا اون چیزایی و نمی بینم که اکثرا می بینن.....نمی دونم بعد هی میشنم مثل الان هی فکر می کنم و به نتیجه ای نمی رسم......بعد از این همه فکر خسته می شم....