دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴

نمی دونم چرا دنبال توجیهم.....یادمه یه جا خوندم...توجیه یه عصای روحیه...که هر آدمی واسه خوش داره....وگرنه از غصه دق می کنه...یه واکنشه ...هر اتفاق مزخرفی که می افته یا به عبارتی من می دازمش...هی سعی می کنم تو سر خودم توجیهش کنم...هی بگم..ال بل...ببین این نکات وببین باید اینجوری میشد اصلا...اصلا ...بعد تو سرم میاد که دارم خودمو گول می زنم..بعد فکر می کنم..بعد یه صفحه ورد باز می کنم...می شینم اینا رو می نویسم....بعد توی وبلاگم کپی پیست می کنم.......

چی میشه که اینجوری میشه....من مخالف انعطاف پذیری نیستم....ولی...نمی فهمم مشکل کجاست....یه چیزی برای اکثر ملت مهمه...واسه من نیست... و اون چیزی که واسه من مهمه واسه اکثرا نیست....من دقیقا اون چیزایی و نمی بینم که اکثرا می بینن.....نمی دونم بعد هی میشنم مثل الان هی فکر می کنم و به نتیجه ای نمی رسم......بعد از این همه فکر خسته می شم....