سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵

خوشحالم که داره بارون میاد....دلم وبلاگمو می خواد.....

توی دست چپ ام...تویی ، توی دست چپ ام آرزو هامه....
توی دست راست ام....دنیای واقعی ایه...تو؟...راستش نمی دونم هستی یا نیستی...
توی دست راست ام.... می بینم که کف پام درد می کنه....حتی با بستن ام خوب نمیشه....توی دست راست ام میبینم....که یه دخترام....یه دختر که با آرزوهای توی دست چپش نتونسته کنار بیاد...
توی دست چپ ام یه عالمه ایده و فکرای خوشگله...توی دستای راست ام....یه آدم است که میگه خوب بعداش ؟ و مریم جوابی براش نداره....توی دست راست ام ...آدمایی ان...به خاطر یه عکس یا شایدم آلبوم مدونا...CD مو غیر مجاز مدونن...مخدوش می کنن....توی دست چپ ام یه آدم است ...میگه...آدم باید تو هر شرایطی بهترین تلاشششو بکنه.....توی دست راستم یه آدم هست که میگه اینا همه اش ساده فکریه....زرنگی یعنی بدجنسی.....توی دست چپ ام....باور بودنه....توی دست راست ام.....تکرار بودنه.....

خوشحالم که بارون میاد...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

قضیه اینه که هیچکدوم از دستات رو نمی شه ندید گرفت ...:(
یعنی همه همینن ...
...

ناشناس گفت...

منم بارون رو دوست دارم
..
نمي دونم چم شد
اما منم دلم هواي وبلاگم رو كردش
حالا چي كار كنم
..

Maryam گفت...

می دونی یاسمن جونم...زندگی فاصله بین این دوتا دستاست...
...
هستی جونم
وبلاگ من از آن تو...
بعدام هروقت اراده کنی...
وبلاگت...میاد..کافیه بخوای :)