شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

آخیش...چقد که خوبه وب لاگ هست....
می خوام باز چار زانو بشینم توی وبلاگم....اینقده کیف میده...

...چون به خودم قول داده بودم...که نتیجه اش بنویسم....

خلاف اون چیزی که فکر می کردم تا حدودی اتفاق افتاد....
واقعیت اینکه نباید خیلی بدبین بود و نه خیلی خوشبین بود...
آدم باید سعی کنه متعادل باشه.....


راستی سلاااااااااااااااااااااااااااام بابا این معما بابا رو دید؟.....من که کلی فکر دارم می کنم ....یه حکمتی توی این دوتابودن گوی هاهست....


بعدم...نمی خواستم....اینطوری بشه......
می دونید...نمی دونم چرا اینجوری میشه....یه چیزای هست که اکثر آدمای دور برم می فهمن....
من نمی فهمم....یه چیزای هم هست که اکثرا نمی فهمن من می فهمم....بعد خب خوب نیست....
چون مجبورم... همه اش تلاش کنم....اون چیزای که نمی فهمم بفهمم....و بفهمونم اون چیزی که می خوام بگم.....من یه چیزی میگم...یه چیزی دیگه برداشت میشه....یه چیزی بهم میگن من یه جوری دیگه برداشت می کنم.....سخته واسم...که غالب متدوال و بگیرم.....و به روش خودم میرم جلو....
اونوقش...یه چیزی میگم....یه حرفی می زنم...در حالی که منظورم و یه جور دیگه می فهمن....
من فکر می کنم...

بگذریم.....دم غنیمته.....اونی که گذشت رفت.....الان و باید دزدید....

مریم بخشیدمت...

فردا یه روز دیگه است....

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

...اهای چهارشنبه .
پنجره رو باز کردم.....به نظر من یکی ازچیزای قشنگ دنیا .....باد و طوفانه....و رعدو برق ام مخصوصا برق هیجان انگیزش ترمی کنه.....من که دوست دارم.......
ودیدم ..اونچه رو باید می دیدم....مریم یادت نره.....

یه مسافرت چند روزه فکر خوبی می تون باشه......

On a dark desert highway, cool wind in my hair........

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵

از 8:30 صبح تا الان....یه ملیون تا افکار به این مغر ام خطور کرده......دیگه الان یه جوارایی ته نشین شدم...
ببینید....واقعا...ما واسه خودمون یه سری قاعده قانون به وجود اوردیدم...واسه اش اسم گذاشتیم...بعد براش وقت گذاشتیم...بعد همون چیزا میشن مهم...ولی واقعیت اینه که همش در نهایت واسه اینه که این زندگی بگذره یعنی می دونید....یه روند تکراریه توی مدلای مختلف....تعریفای خودمونه....بعد خوب امتیاز بندی می کنیم....یه دستگاه اختراع می کنیم...یه شرینی می پزیم...همه و همه در نهایت یه چیزان....و بعد منفی اونو در نظر بگیری.....همه اش می شه سر کاری.....
اما واقعیت اینه که نمی شه بیکار بود...
دلم می خواد جلوی هدف بنویسم...: هیچی ...نقشه در حال اجرا : بگم...هیچی......نقشه آینده : هیچی...
بدجوری توی همه چی و خالی می بینم....
اما مریم اگه این کارا نکنیم....پس چه جوری ادامه بدیم..چه جوری بریم جلو؟....این روز قراره شب بشه...
گاهی به نظرم....یه چاله است ...چاله رو خالی میکنیم... بعد دوباره همونو پر می کنیم....

اما با همه اینا...دلم نمی آید...دوست دارم...حتی اگه همه چی سر کاری باشه.....سرکاری درست انجام بدم
گاهی فک می کنم....این خوش باوری و بهش میگن حماقت....

خب خیلی....چرت و پرت نوشتم.....

مجددا با تمام وجودم آرزو می کنم....تمامی افکار منفی ام خلاف اش ثابت بشه.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

یه اتفاق خنده دار افتاد...

از وقتی دستگاه کارت زنی شرکت تبدیل یه انگشت زنی شده ...یه مشکلی که پیش میاد...اینه که انگشت و قبول نمی کنه..یعنی ممکنه بعد از چار پنج بار که انگشت نشانه تو می زاری...صدای بوق تایید و بشنوی و شماره تو رویت کنی....واسه همین اغلب از ساعت 8 تا 8 ربع و اینا یه صف 10 ، نفری دم دستگاه کارت زنی یا همون انگشت زنی. برقراره......می تونید یه ردیف آدم که انگشتاشونو آماده کردن ....تصور کنید...:)
امروز صبح قبل 8 رسیدم....یه آقایی داشت سعی می کرد..انگشت خودشو به ثبت برسونه....ولی هر کاری می کرد..قبول نمی کرد...آقا هم حواسش نبود من پشت سرشم....شروع کرد با دستگاه حرف زدن....
جون تو من خودم دیگه...من ..د بزن دیگه من ام بهرام....بابا قبول کن...من ام....من ام...بهرام...من....


و هوا گرم شده.....از الان تا مرداد...من می میرم از گرما.... طبق معمول از اینکه روزا بلند شدن خوشحالم...من طاقت گرما ندارم.....

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

امروز رفتم نمایشگاه....
ماحصل نمایشگاه :

چه کسی پنیر مرا دزدید؟
قورباغه ات را قورت بده!
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
چگونه قورباغه قورت بدهیم؟
چه کسی پنیر را.....؟
هر روز یک قورباغه...؟
........
.....
...
یعنی تو اکثر غرفه ها این دوتا کتاب و با سایز و مدل مختلف موجود بود.......
من که دیگه حالم بد میشد وقتی این دوتا کتاب رو می دیدم....
خیلی شلوغ بود......از سر ناچاری توی شلوغی می گشتم....نصف این آدما هی صدا می زدند " مریم "...

اولین کتابی که گرفتم بیشتر به خاطر اسمش بود..." روزگار بهتری از راه می رسد ..."
یه مجموعه شعره.....آخه جدیدا به مقدار منتابهی منفی شدم....چه می دونم والا....
مهم نیست خیلی....یکی از شعر ها رو می زارم...

می بینم که دنیا به کامت نیست
ای کاش می تونستم با لبخندی و نوازشی
کامت برآورم
اما افسوس
که این تنها کافی نیست
می دانم که گاه هر چیز را دشمن خود می انگاری
اما درست در همین لحظات
دریاب که با توام
به زودی همه چیز رنگ و بوی دیگری خواهد یافت.
و می بینی که تمام اینها تنها حصارهای کوتاهی بودند ، در راه پیروزی
تا فرا رسیدن آن زمان، به یاد داشته باش
که آغوش گشوده و خندان با تو هستم.
وآماده تا آنجا که در توان دارم ، یاور تو باشم

سنیدی لی امری


این قسمت منفی وجودم...دو سه تا مورد مستدل داره....که فعلا حق باهاشه.....امیدوارم...خلاف همه اون چیزی که فکر می کنم ثابت بشه....سعی می کنم که فک کنم..روزای خوب در راه.....