یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

25 سال گذشت و من زندگی قورت دادم...
یه قورت بزرگ ...گاهی فهمیدن سخت میشه...اما باید سکوت کرد....
اسم وبلاگ و یادم نمی یاد ...کی بود؟....نوشته بود..." هیچوقت نگذارید یه آدم انگیزه تون بشه "
من اون موقع اون جمله رو نفهمیدم.....اما الان زندگی و قورت دادم....
چرا چهارشنبه نمیاد...برم کلاس زبان....
....

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

اممم....
چند روز پیش با چند تا از بچه های دانشگاه قرار گزاشتیم همدیگر رو ببینیم...
قرارمون نزدیک پارک ساعی بود و من زودتر رسیدم....
گرانچی خریده بودم....همین جوری واسه اینکه وقت بگذره...رفتم نزدیک اون قسمتی که حیونا هستن...طوطی . خرگوش...بعد رفتم نزدیک لاکپشت ها...یه چیزی حدود 12 ..تا لاکپشت توی یه جای تقریبا میشه گفته 7 ..8 متر مکعب یا حتی کمتر بودن...بعد هویج می خوردن...حالا کاری به طرفداری حیونا اینا...قفس . ..طبیعت ندارم....ولی فک کردم....که...این لاکپشت ها هم جهانی سومین...چقد زندگی یه لاکپشت ..تو اینجای کوچولو با یه لاکپشت توی...چه می دونم دریای مدیترانه فرق داره...؟ ( دریای مدیترانه لاکپشت داره ؟ ....) خلاصه اش که اینجوری....

بعدم قبل تر از اینکه بیام تو پارک..رفتم توی یه شهرکتاب ...یه کتاب گرفتم به اسم "وانهاده " نوشته سیمون دوبووار...نمی دونم این کتاب خوندید یا نه...ولی اگه نخوندید حتما بخونید...فک می کنم...از اون کتابایی که خانوما خوششون میاد..البته مدل اش از این جورایی که آخرش رو هواست...اما از همون تقریبا صفحه 5 .. 6 ..پرت میشی وسط داستان...من که دیشب خوندم...خوابم گرفت صبح ساعت 5 بیدار شدم....بقیه اش و خوندم...یه حس همزات پنداری شدید مونثانه ( زنانه...؟ ) موقع خوندن آدم پیدا می کنه....
خیلی واسم جالبه...با اینکه زن داستان مال یه کشور دیگه است..وبا یه فرهنگ دیگه....پایه فکرمون یکی ایه... بخونید حتما این کتاب ....:)


بعدم...یه نکته باید بگم...به صورت جهان شمول...ببینید این ایده خوبیه که قبل از اینکه برید دستشویی یه در بزنید و بعد دستگیره رو حرکت بدید....جهت اینکه اگر طرف در قفل نکرده باشه....حداقل برای ثانیه ای آمادگی داشته باشد....اما..نمی فهمم چه توجیهی وجود دارد...وقتی که دستگیره در رو می چرخونید و می فهمید در قفله...اما در می زنید..هر انسانی که اون تو هست....تمام سعی و تلاشش واسه اینکه بیاد بیرون....و در زدن شما...کار اعصاب خورد کنیه ؟...می بخشید ولی باید اینو می گفتم...

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

دیشب اومدم بنویسم...
بعد این بلاگر خراب بود
Down for Maintenance
Blogger is temporarily unavailable due to an unexpected problem.
We will be back up as soon as possible.

بعد من ام واسه اینکه دلم خوش باشه همه نوشت های دیشب و نگه داشتم الان
past می کنم.
راستی معادل فارسی past چی بنویسم؟
نوشته های دیشب و می چسبونم :D


خب نمی دونم امشب چرا اینقد تو خیابونا ترافیک بود...
خبری بود امشب ؟ یا فوتبال نداشت ؟

اممم...راستش..عصری دعوام شد...داد زدم..طبق معمول از کرده خود پشیمان!...
تا الان دوتا بطری آب خوردم...
نمی فهمم...چرا یه کارایی می کنن حرص درار...:D……
یه آدمم بی ربطم نمی دونم از کجا بلند شده بود اومده بود..داشت این صحنه بدیع و تماشا می کرد...آه...

الان ورزش کردم...دوش گرفتم...یه پرتقالم خوردم....دیگه هم بهش فکر نمی کنم
برم سراغ سوزان پولیس شوتر..همون کتابه " روزگار بهتری از راه می رسد"....

در ضمن من دلم واست تنگ شده


گاه بسیار آشفته ایم و سردرگم
گویی کوهی از کار ها در برابر ماست
و گره هایی که بسیار باید گشود.
وزمان کافی برای این همه فراهم نیست
گویی فراموش می کنیم که هر روز معجزه زیبایی است
سرشار از شادی و عشق
مجبور نیستی تمام گره ها را یک روزه بازگشایی و تمام هدف ها را
یکباره نشانه روی
امروز همان کن که می توانی
و باقی را گو که فردایی هست
برای آسایش خود ، بودن با دوستان و عزیزان
بازی و تفریح و نشستن در زیر آفتاب
وقتی را برگزین
بر خود سخت نگیر تا ببینی که سختی ها چگون آسانتر می شوند و
چگونه می توانی کارهای بیشتری را پیش ببری
ونیز دریابی که زندگی اینگونه با آرامشی بیشتر می گذرد.
و روز هاشادمانه تر به شب می رسند.
وتو خود سرزنده تری و راضی تر

دونا لوین