دیشب...در حالی که نا حرکت نداشتم و چون شوفاژ های ساختمون نمی دونم چرا روشن نمی کنن در حالی که بلوز بافتنی پوشیده بودم..و سردم بود و خودمو به همسری چسبونده بودم تا از گرمای بدنش گرمم بشه...زدم کانال دیدار..داشت یه فیلم و نشون می داد...البته من از اول ندیدم...اما همون چند دقیقه اول...بازی معصومانه یه بچه.. من و گرفت...
داستان از این قرار بود که .."سلام" ( اسم بچه افغان..محور اصلی داستان).یه پسربچه 9 ..10 ساله بود..با پدر بزرگش که بینایی نداشت..فکر کنم توی شهر کرمان زندگی می کردن...سلام یه پرنده تو قفس داشت و فال می فروخت..و به کمک پدر بزرگش چاه می کندند و در آمدشون از این راه بود....."سلام" علاقه زیادی به پرواز داشت...گاهی می رفت بالای تپه ها و کوه ها...و مثل پرنده ها دستاشو توی هوا تکون می داد..شاید یکی از دلایل علاقه سلام به پرواز...رسیدن به مادرش بود....آخه .پدر ومادر "سلام" توی جنگ کشته شده بودن..سلام ..گاهی برای مادرش نامه می نوشت...و نمی دونست چه جوری نامه ها شو به مادرش بده....
در همین بین. یه جایی بود که یه فرودگاه کوچک محلی توی بیابون های اون اطراف بود و گاهی یه هواپیمای کوچیک اونجا می نشست...بچه ها گاهی می اومدن اونجا...و از پشت سیم خاردار هواپیما و نگاه می کردن..بین اشون هم یه مرد مسن بود..که به قول خودش یه بچه پیر بود...و همیشه با حسرت به طیاره نگاه می کرد و آرزوی پرواز داشت..و اینقد به مهندس طیاره گیر داد..تا خلبان یه روز دلش به حالش سوخت و سوارش کرد ویه دوری با هواپیما زدن...."سلام" هم با یه پسری ایرانی به اسم سعید دوست شده بود..سعید هم دلش می خواست خلبان بشه...اون روزی که اون مرد مسن از هواپیما پیاده شد..سلام و سعید هم پشت سیم خاردار بودن ..سلام با تمام وجودش خلبان و صدا زد و ازش خواست نامه ای که تو دستش بود و ببره به آسمون وبه مادرش بده *
خلبان هم قبول کرد...
روزها می گذشت و سلام توی چاه کار می کرد و تونست با پولش یه دوچرخه بخره...باز یه روز دیگه که سلام و سعید پشت سیم خاردار ها بودن و داشتن هواپیما رو نگاه می کردن...خلبان اوناها رو صدا زد و گفت دیگه به این محل پرواز نمی کنه..برای همین می تونه یکی از اون دوتا رو سوار کنه یه دوری بزنن..سلام به سعید می گفت تو برو..چون تو آرزو داری خلبان بشی و سعید هم گفت کار تو واجب تره...خلاصه سلام سوار هواپیما شد و همون بالا..خلبان نامه شو بهش داد از پنجره بیرون انداخت...
در آخر هم که سلام دستاشو به حل پرواز توی گندم زارها گرفته بود و می دوید فیلم تمام شد....
اما بعداش قیافه من دیدنی بود...از گریه دماغم قرمز و گنده شده و چشمام تو رفته بود...* دقیقا اونجایی که با تمام وجود خلبان و صدا می زد تا نامه شو بگیره..داشتم از گریه خفه می شدم..
یا یه جایی بود...دوستش سعید بهش گفت تو دلت نمی خواد خلبان بشی...سلام گفت..من تا کلاس سوم بیشتر نخوندم و نمی تونم..اینقدر این بچه قشنگ بازی می کرد که من باز اشک ریختم برای اینکه به آرزوهاش به خاطر یه جنگ یا هر دلیلی محیطی دیگه ای نمی رسه...
من تحمل غم و غصه بچه ها رو ندارم...باور پاکشون به زندگی..بعد وقتی یه چیزی مثل فقر..جنگ.. اونا رو محدود می کنه....
یا یه جا بود پدربزرگش ازش می خواست که تنهاش نذاره..بهش می گفت...تو بچه بودی که من بزرگ کردم...وابستگی عاطفی آدما به اینکه یکی کنارشون باشه...
هیچ جای فیلم...صحنه ناراحت کننده شدیدی نبود... سلام. و پدر بزرگش..سعید و مادرش با همه مشکلاتی که داشتن..اکثرا لبخند به لبشون بود...اما اونقد قشنگ حس ها رو منتقل می کرند...که من نمی تونستم خودمو کنترل کنم....با ذوق کردنشون ذوق می کردم...با ترساشون می ترسیدم...با دلشورهاشون دلم شور می زد...خلاصه توی فیلم غرق شده ام...حیف که اسم فیلم و نفهمیدم چی بود...
فیلم صحنه های ریز قشنگی داشت...
من دوستش داشتم
داستان از این قرار بود که .."سلام" ( اسم بچه افغان..محور اصلی داستان).یه پسربچه 9 ..10 ساله بود..با پدر بزرگش که بینایی نداشت..فکر کنم توی شهر کرمان زندگی می کردن...سلام یه پرنده تو قفس داشت و فال می فروخت..و به کمک پدر بزرگش چاه می کندند و در آمدشون از این راه بود....."سلام" علاقه زیادی به پرواز داشت...گاهی می رفت بالای تپه ها و کوه ها...و مثل پرنده ها دستاشو توی هوا تکون می داد..شاید یکی از دلایل علاقه سلام به پرواز...رسیدن به مادرش بود....آخه .پدر ومادر "سلام" توی جنگ کشته شده بودن..سلام ..گاهی برای مادرش نامه می نوشت...و نمی دونست چه جوری نامه ها شو به مادرش بده....
در همین بین. یه جایی بود که یه فرودگاه کوچک محلی توی بیابون های اون اطراف بود و گاهی یه هواپیمای کوچیک اونجا می نشست...بچه ها گاهی می اومدن اونجا...و از پشت سیم خاردار هواپیما و نگاه می کردن..بین اشون هم یه مرد مسن بود..که به قول خودش یه بچه پیر بود...و همیشه با حسرت به طیاره نگاه می کرد و آرزوی پرواز داشت..و اینقد به مهندس طیاره گیر داد..تا خلبان یه روز دلش به حالش سوخت و سوارش کرد ویه دوری با هواپیما زدن...."سلام" هم با یه پسری ایرانی به اسم سعید دوست شده بود..سعید هم دلش می خواست خلبان بشه...اون روزی که اون مرد مسن از هواپیما پیاده شد..سلام و سعید هم پشت سیم خاردار بودن ..سلام با تمام وجودش خلبان و صدا زد و ازش خواست نامه ای که تو دستش بود و ببره به آسمون وبه مادرش بده *
خلبان هم قبول کرد...
روزها می گذشت و سلام توی چاه کار می کرد و تونست با پولش یه دوچرخه بخره...باز یه روز دیگه که سلام و سعید پشت سیم خاردار ها بودن و داشتن هواپیما رو نگاه می کردن...خلبان اوناها رو صدا زد و گفت دیگه به این محل پرواز نمی کنه..برای همین می تونه یکی از اون دوتا رو سوار کنه یه دوری بزنن..سلام به سعید می گفت تو برو..چون تو آرزو داری خلبان بشی و سعید هم گفت کار تو واجب تره...خلاصه سلام سوار هواپیما شد و همون بالا..خلبان نامه شو بهش داد از پنجره بیرون انداخت...
در آخر هم که سلام دستاشو به حل پرواز توی گندم زارها گرفته بود و می دوید فیلم تمام شد....
اما بعداش قیافه من دیدنی بود...از گریه دماغم قرمز و گنده شده و چشمام تو رفته بود...* دقیقا اونجایی که با تمام وجود خلبان و صدا می زد تا نامه شو بگیره..داشتم از گریه خفه می شدم..
یا یه جایی بود...دوستش سعید بهش گفت تو دلت نمی خواد خلبان بشی...سلام گفت..من تا کلاس سوم بیشتر نخوندم و نمی تونم..اینقدر این بچه قشنگ بازی می کرد که من باز اشک ریختم برای اینکه به آرزوهاش به خاطر یه جنگ یا هر دلیلی محیطی دیگه ای نمی رسه...
من تحمل غم و غصه بچه ها رو ندارم...باور پاکشون به زندگی..بعد وقتی یه چیزی مثل فقر..جنگ.. اونا رو محدود می کنه....
یا یه جا بود پدربزرگش ازش می خواست که تنهاش نذاره..بهش می گفت...تو بچه بودی که من بزرگ کردم...وابستگی عاطفی آدما به اینکه یکی کنارشون باشه...
هیچ جای فیلم...صحنه ناراحت کننده شدیدی نبود... سلام. و پدر بزرگش..سعید و مادرش با همه مشکلاتی که داشتن..اکثرا لبخند به لبشون بود...اما اونقد قشنگ حس ها رو منتقل می کرند...که من نمی تونستم خودمو کنترل کنم....با ذوق کردنشون ذوق می کردم...با ترساشون می ترسیدم...با دلشورهاشون دلم شور می زد...خلاصه توی فیلم غرق شده ام...حیف که اسم فیلم و نفهمیدم چی بود...
فیلم صحنه های ریز قشنگی داشت...
من دوستش داشتم