سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

این فینگیل بانو اومده یه برش از زندگی منو نوشته خداییش...فقط اگه یه تغییرات جزیی پیدا کنه که اصلا میشه خوده زندگی من.
دیروزم اومدم راهکارشو بزنم به کار..هی یادم می رفت..اما هروقت یادش می افتم می خندیدم..تو راه فکر کردم.واسه دوست پسرم یه سی دی آهنگ شادام بگیرم..بعداش با همون آهنگه کمی
هیجان تولید کردم تو خونه...

.حداقل اش این بود کمی روحیه ام عوض شد.!

حالا می خوام بازام ادامه بدم..ببینم چی میشه...
..
دستش درد نکنه

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

یه ایمیلی دیدم از عکس چینی ها..که توی صف پیدا کردن کار بودن..یکی دو تااز عکس ها رو می زارم..اینم یه لینکی که الان پیدا کردم..








بعد فکر کردم...یعنی من زیاد نباید غر بزنم!

نمی دونم حکمت خدایا چیه...خدایا منو ببخش...اما کاش یه تکونی به این زمین بدی ( زلزله ..نه ا..) ..یه سری آدما رو این ور اون ور پرت کنی.
آخه انصاف نیست اینجوری..

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

دلم آب هویج می خواد..آب سیب.. پرتقال...یه سوپ نیمه گرم که بوی گشنیز بده..سرما خوردم بی مقدمه..شرکتمون هم توی یه دوره های چند ماه یهو می زنه روی کانال خسیسی دستمال کاغذی نمی ده.از صبح تا حالا با چند تا دونه دستمال کاغذی توی کیفم روزگارمو گذروندم.یعنی اگه الان گوگل بودما!..روی تخت ولو شده بودم داشتم سرما خوردگی مو در می کردم!.ای روزگار..







می دونید..اوصلا ، سرما خوردگی هام مثل خودم درونگرا بود..یعنی مثلا وقتی قرار بود سرما بخورم ، ممکنه بود تا دو هفته سر حال نباشم اما مریضی اثری از خودش نشون نمی ده.گاهی اونقد توی بدن ام می چرخید ، که بعد خودش تموم میشد!..یعنی به این موضوع توجه نداشتم تا اینکه یاد حرف مامان ام افتادم که می گفت ، از همون بچگی کلا علایم سرماخوردگی توی بدن ات خیلی طول می کشید خودشو نشون بده.بعد هم کلی طول می کشید تا خوب بشی.
حالا من نمی دونم سرما خوردگی می تونه درون گرا یا برون گرا باشه.در هر صورت اینکه...دیروز یهو عطسه بارون شدم و گلو درد ، بدون مقدمه خاصی.احتمالا یه ویروس شدیدا برونگرا توی این هوای آلوده داره بد جور بالا و پایین می پره.به یه چیز دیگه هم شک دارم ، من غذا بیرون اوصلا نمی خورم برای ناهار ، اما دیروز یهو هوس ساندویچ کردم...نکنه دست آقا ساندویچی ویروسی بوده .آخه یهو بعد ناهار اینطوری شدم.هر چند که دیگه کار از کار گذشته..فقط خدا کنه زود رد شه بره و تمام مراحل اش هم برون گرا باشه.تا 5 شنبه بعد ازظهر که می خوام برم خونه بچه نوزاد دار ، زودی خوب بشم.ببخشید..اما بینی ام شده عین شیر سماور! اونم توی این کسادی دستمال کاغذی....







یه آهنگ ازDido بزارم براتون..
کمی باهاش خوش باشین..البته خیلی آهنگش خیلی خاص نیست.

.بیشتر متن آهنگش آدم و با خودش این ور اون می بره..

من ام واسه دل خودم اونجوی که توی دلمه یه خرده ترجمه کردم..


حسی که میاد و می ره

یه روزایی دلم می خواد..یه روزایی نه..گاهی می تونم حسش کنم و یهو اون حسه می ره..بعضی روزا می تونم حقیقت و بهت بگم و گاهی هم اینطوری نیست.یه ذره که حس و حالم تغییر می کنه مثل اینکه خورشید غروب می کنه


It Comes and It Goes

Some days I wanna, and some days I don’t. Sometimes I can feel it and suddenly it’s gone… Some days I can tell you the truth and some days I just don’t. Only a change of mood sun goes down ......

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

امروز چهارشنبه است. من چهارشنبه ها رو دوست دارم ، هر چی فکر می کنم ، دلیلی خاصی توش نمی بینم.ولی معمولا چهارشنبه هااتفاق های خوب با ته مایه های هیجان برام می افته.خیلی هم سعی می کنم ؛ دنبال دلیل و منطق خاصی نباشم. یه روز توی هفته دلمو الکی خوش میکنم.معمولا هم جواب میده.خیلی منتظر چیز خاصی نمی مونم.اما اگه هم اتفاقی افتاد توی دلم می گم..امم این همون چهارشنبه است که منتظرش بودما....!


راستی دیشب ساعت 7 و خورده ای بود دیدم کانال 5 داره سریال رابینسون کروز می زاره.هنوز یادمه کتاب مال دادشم بود..




کتاب سایزش کوچیک بود.نمی دونم چند سالم بود خوندم.راهنمایی بودم یا دبستان.ولی هنوز خوش اومدن داستانه توی ذهن ام هست.
با اینکه از تلویزیون ایران دل خوش ندارم.ولی دلم می خواد سریال و دنبال کنم.





دیگه اینکه...در مورد اون غمه.ممنون از دلداری ها و پیشنهاد ها و آرزوهای خوبتون.دارم سعی می کنم. قبول کنم که در مورد مقطع زمانی که به دنیا اومدم و جایی که به دنیا اومدم.کار خاصی نمی تونم بکنم.ولی خیلی کارها برای تغییر شرایط خودم و شاید دیگران می تونستم بکنم که نکردم.غم کسانی که از دست شون دادیم. هنوز هست.فقط می تونم بگم روحشون شاد.

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

وقتی خاله پری قراره بیاد سراغم...حال و روز روحی ام هیچ خوب نیست.شدیدا بهم می ریزم ، جالبه که سالهاست به این موضوع عادت نکردم و عمیقا توی حس هام غرق میشم و نمی تونم توی اون زمان به خودم مسلط بشم ، این وسط ، اگه شرایط محیطی ام مساعد نباشه.یه دلخوری دومینویی به وجود میاد.( به یه چیزی گیر می دم ، بعد همون موضوع می خوره به یه نفر ، و بعدا اون میشه یه موضوع که سر آغاز مشکل دیگه ای)...هفته پیش اصلا خوب نبود..4 نفرآدم و اساسی رنجوندم!!...

بگذریم ، دیشب دلم از این گهواره ننویی ها می خواست ، توی فضای آزاد ، وقتی نه هوا سرد باشه نه گرم.



اما یه غمی توی دلم هست که ربطی به خاله نداره و عمومی ایه ،یه سوالی که براش جوابی ندارم ، کشته شدن آدم بی سلاح ،
بی دفاع... یه غم پر حجمه...یه مدل غمی که نمی تونم بسته بندی اش کنم بزارم ته دلم سر فرصت بهش برسم.
غمه میاد کناره همه شادی هام ، دل خوشی هام میشینه و اونقدر قوی هست که می تونه انگیزه های کوچک و بزرگ و کنار بزنه
من نمی دونم باهاش چیکار کنم..از دستش ناراحت نیستم ، اما هر چی براش توضیح میدم ، میگه اینها همش توجیه ...الان مدت هاست به هم نگاه می کنیم...و من واقعا نمی دونم...
...
واقعا نمی دونم ..